بعضی جاها هستند که انگار خردههایی از روح آدم را ربودهاند. انگار آنجا بخشی از وجودت را جا گذاشتهای. وقتی در خیالت که به آنجا فکر میکنی، یا وقتی کسی از آن محل حرف میزند، احساس عجیبی داری. نمیشود نام «خوب» یا «بد» روی این احساس گذاشت. دلتنگی هم نیست. یک جور احساس بینام است.
اگر آنجا را دوباره ببینی، دیگر برایت اهمیتی ندارد. روزمره و عادی است. بخشی از وجودت در گذشتهی آن محل مانده. دوباره و صدباره دیدنش دردی دوا نمیکند. گذشته تکرار نمیشود.
خردههای روح را نمیشود پس گرفت. نمیشود دوباره جمعشان کرد. تکههایی از وجودت برای همیشه پراکنده شدهاند. در گذشتهی مکانی خاص. مکانهایی خاص.
خیابانها. کوچهها. خانهها.
شهرها.
2 comments:
گذشته هر روز در ذهن من و تو همه تکرار میشه اما انگار این ماییم که می خواهیم تکه ای ازروحمون رو دوباره یه جایه دیگه جا بگذاریم!
Post a Comment