Wednesday, September 16, 2020

«پت پتِ رنجور شمعی در جوارِ مرگ»

 «به سوی سرزمین‌هایی که دواند در رگم خون نشیط زنده‌ی بیدار
نه این خونی که دارم پیر و سرد و خسته و بیمار»؟


نه امید جان. نه رفیق هر‌شب و لولی‌وش مغموم. هرگز هیچ سرزمینی چنان خونی را به چنین رگانی تاب نیاورده است. ایراد از رگ است. چنان خونی را نه خدایی و نه الاهه‌ای و نه سرزمینی در چنین رگانی نمی‌دواند.

Monday, March 30, 2020

اگر، ای‌کاش

کاش می‌گفتی که دوست داری بیایی. اسفند بود؟ کاش می‌دانستم آن‌چه به بهانه‌اش روانه‌ات می‌کنم که همراهم نیایی، چه سرانجام شومی خواهد داشت. چرا نگفتی؟ کاش می‌آمدی آن روز. می‌گذاشتم بیایی. کاش می‌آمدی و غروب‌هنگام، در کنار همان موج شکن، به چشمانت می‌نگریستم. آن‌وقت شاید چشمانت می‌گفت که آدمش نیستی. آدمم نیستی. نخواهی بود. موج‌ها همان‌جا می‌شکست. موجی که سال‌هاست تکرار می‌شود. می‌ریخت و می‌گذشت و من هرگز چنین دردی را با چنین شوکرانی تسکین نمی‌دادم. هرگز اولین نوشته‌ی سال جدید این صفحه‌ی خاک گرفته، این‌قدر تلخ نمی‌شد. 



 *** 
از ۹ سال پیش همین‌روزها، همین‌جا

Tuesday, October 01, 2019

همه لرزش دست و دلم


می‌‌ترسم تا ابد در حال بهبود رزومه‌ام باشم.
می‌ترسم از روزی که گمان کنم این‌ها واقعی‌ست.
نگرانم زمانی‌ خیال کنم این زندگی‌ بازی نیست. زندگی‌ است. خیال نیست، حقیقت است.
می‌ترسم از شبی‌ که صبحش واقعا قرار است آفتاب طلوع کند.

Wednesday, December 12, 2018

بغضی که عیان است

برای تمام فجایع رخ‌نداده گریانم.
برای تمام مادران طفل از دست نداده.
برای تمام عروسان شوی نمرده.
قایق‌های غرق نشده در مدیترانه.
تمام سیاهی جهان را به سخره می‌گیرم با اندوهی تلخ حتی بری آن‌چه هنوز تلخ نشده. با اشک برای نه فقط آن‌چه اشک دارد که حتی برای آن‌چه می‌تواند داشته باشد.

آیا همه‌ی آب‌های جهان برای فرونشاندن این بغض کفایت نمی‌کند؟

Wednesday, September 12, 2018

صادق هدایت زمانه‌ات را بشناس!

نام دیروز را گذاشته بودند «روز جهانی خودکشی». انگار که مثلا مثل روز جهانی مادر باشد. گل بدهیم به خودکشندگان. بعد این‌ور و آن‌ور پر شده بود از پیام‌های آبکی درباره‌ی خودکشی. از جمله همین توعیتر خودمان. یکی می‌گفت بیایید حواسمان باشد یه‌وقت این‌یکی انگشت توی دماغش نکند و آن‌کی تیغ توی رگش. دیگری نوشته بود بچه‌ها بیایید به آدم‌های ساکت بیشتر بها بدهیم یک‌وقت خدای نکرده خودشان را چیز نکنند. «آخه دنیا بی این خوشگلا خیلی بد می‌شه».

یاد آن بابایی افتادم که روزی چنین چیزی نوشته بود: کاش آن روز یک سری به صادق [هدایت] زده بودم [که مثلا از تنهایی غریق نجاتش شوم]. حتما درآن صورت صادق الان زنده بود [و لابد امشب هم با شما قرار داشت بروید آب‌شنگولی بالا بیندازید]. معلوم نیست نویسنده این حرف‌ها را از سر خودشیرینی نوشته بود (که آره من و صادق رو کجا می‌برین) یا همین‌قدر ابله بوده که فکر کند صادق هدایت خودش را کشت چون این بابا نشد یک تک زنگ به او بزند.
این‌قدر خنده‌دار بود حرف‌های دیروز که مجور شدم در این انبار خاک گرفته را باز کنم این چند خط را بنویسم. پدرجان، داداش گلم، خواهرم! اول‌اینکه آن‌کس که به زندگی ناخواسته نه گفته لزوما از سر فریاد برای دیده شدن تیغ را روی رگش نسرانده (البته اگر با تیغ و رگ و این [...] بازی‌ها بود احتمال این‌که حق با شما باشد هست). آن آدم (شاید) اصولا می‌خواهد سر به تن شما هم نباشد. حالا با یک احوال‌پرسی می‌خواهید مساله رفع و رجوع شود؟ آفرین پسر گلم.

نه‌گفتن به ناخواسته همه‌جا روا (و حتی لازم) تلقی و تمجید می‌شود جز در این یک مورد. البته بحث مفصل تر از این حرف‌هاست. بگذریم.

اما دوست گلم تا وقتی که مشکل کودکان خیابان‌ها تهران، آوارگان سوریه، زلزله‌زدگان کرمانشاه و دوجین عفونت دیگر را حل نکردی، خیال نکن که حالا با یک احوال پرسی دل غمزده‌ای را شاد می‌کنی و دنیا شد گلستان. نه عزیزم. (در بسیاری از موارد) مشکل تو نیستی و نبودی که حالا «حواست بیشتر باشد».  

پ.ن: دیروز آمارهای تکان‌دهنده‌ای هم درباره‌ی خودکشی دگراباش جنسی منتشر می‌شد که آن‌هم اظهر من الشمس است که در دنیای دیوانه‌ی ما با احوال‌پرسی درست بشو نیست. هرچند این چند خط را ایشان منظور نبودند.

Monday, February 19, 2018

چرا فردوسی «حضرت» نیست؟

بعد از حوالی سه‌سال که با مطبوعات ایران کار نکردم (یا مطبوعات ایران با من کار نکردند. درواقع راهمان از هم سوا بود!) نمی‌دانم چه شد که چند هفته پیش دلم خواست این چند خط را بفرستم برای یک جریده. دوستان خوبی دارم در روزنامه‌ی «وقایع اتفاقیه» که محبت کردند و این‌ها را در نشریه گنجاندند. بعد خبر آمد که مدیرمسوول نوشته را حذف کرده و گفته این یادداشت «به فردوسی و بزرگان ادب ایران تعریض دارد». مدیرمسوول نشریه‌ی یاد شده انسانی گرامی و محترم است. سعی کردم کمی نوشته را تغییر دهم که «تعریض»ش گرفته شود. هرچند قراردادنش روی وبلاگ به خودی خود کم‌تعریض ترش می‌کند. بماند که همه‌ی آن‌چه این‌نوشته می‌خواهد بگوید این است که تعریض که جای خود، توهین هم ایرادی ندارد. معیار تشخیص توهین چیست؟ اگر راهش را ببندیم، بسیاری لابد هستند که نقد و انتقاد را هم توهین بخوانند و لاجرم معدومش کنند (داستانی که کم نمی‌بینیم). به‌هرحال به همین دلیل است که یادداشتی که می‌آید ۱) کمی سوژه‌اش از دهان افتاده و ۲) چون برای یک نشریه‌ی داخلی نگارش شده با ادبیات وبلاگی فرق دارد (مثلا دست به عصا تر است).

چرا فردوسی «حضرت» نیست؟

حرف‌های محمدحسین مهدویان، کارگردان جوان سینما، در یک برنامه‌ی تلویزیونی درباره‌ی فردوسی، اگر واکنش عجولانه‌ و بیشتر اینترنتی عشاق «حضرتِ» طوس نبود، شاید چندان هم به چشم نمی‌آمد.

نمی‌دانم عکس را چه‌کسی برداشته. اما من از این‌جا برداشتم 
www.behpin.com/blog/tourism/ferdowsi-tomb-toos/
خیالم نیست بنویسم که حالا مهدویان بی‌راه گفته یا شاید هم حرف‌هایش بذری از حقیقت داشته باشد. خیالم هم نیست که وارد یک دعوای قدیمی بشوم که عده‌ای شاهنامه فردوسی را زن‌ستیز و نژادباور و خشونت‌پرور خوانده‌اند و گروهی دیگر او را پاک‌تر از این‌که چنین اتهاماتی را اصولا بشود به او نشانه رفت. نمی‌دانم واقعا فرودسی سروده «زن و اژدها هردو در خاک به/ زمین پاک زین دو ناپاک به» یا آن‌طور که بسیاری نوشته‌اند این «جعلیات» اصالتا لکه‌ای است که (هرچه‌هم دشمنان تلاش کنند) به فرزانه‌ی یاد شده نمی‌چسبد. اصلا «حضرتِ» نام‌برده خونش (اگر نگوییم ژِنَش) پاک‌تر از این حرف‌ها بوده و زنان برایش جایگاه بلندی داشته‌اند، مخصوصا اگر «ایرانی» بوده باشند! مگر نه‌این‌که سهرابِ نیم‌ایرانی شاهنامه در حیرت از دلاوری گُردآفریدِ تمام ایرانی می‌گوید «زنان‌شان چنین‌اند ایران سران/ چگونند گردان و جنگ‌آوران»؛ که خوب بیت مذکور زنان را از «گردان و جنگ‌آوران» (که اگر اشتباه نکنم مرد هستند) پایین‌تر نمی‌داند و اصلا هم نژادباورانه نیست.

آن‌چه امروز نژادباوری (یا نژادپرستی) می‌خوانیم روزی بسیار ازشمند، پیوند دهنده‌ی آدمیان پراکنده و پدید آوردنده‌ی ملت‌هایی بوده که جهان را می‌ساختند. زن‌ستیزی هم لابد هزارسال پیش مانند امروز جرم بزرگی نبوده، بماند که امروز هم در عمل گویا نیست. خشونت هم به همین منوال. به‌زبان دیگر فرض که فردوسی کمی هم نژادپرستی کرده باشد؛ «چیزی از ارزش»هایش کم نمی‌شود و نیاز به فحاشی اینترنتی در دفاع دلاورانه از او نیست.

حالا بماند که بزرگان آن‌چه را به این حکیم فرزانه نسبت ناروا داده بودند (از جمله بیت آخری که  ذکر شد) را حذف کرده‌اند یا با حذف هزاران بیت دیگر «شاهنامه‌ی پاک» (اگر نگوییم حلال) گردآوردند و دیگران هم (حالا گو در اینستاگرامشان) بسیار فعالند که کسی نتواند جسارتی به این فخرِ عالم بکند. مثلا اشکالی ندارد که همایون شجریان تیرش را تیز کرد و نشان داده که کارگردان نابلدِ مذکور نا چه‌حد گمراه است: «اخیرا در برنامه‌ای سینما محور در صدا و سیمای کشورمان ایران، به حضرت حکیم ابوالقاسم فردوسی که بزرگان ادب و فرهنگ، فارسی سخن گفتن امروز ما را ... مدیون او و شاهنامه‌اش می‌دانند، علنا توهین شده است.» کاری ندارم که آقای همایون لابد لازم دانستند بعد از واژه‌ی «کشورمان» نام «ایران» را هم بیاورند که لابد بیشتر حشوی است ناشی از یک سهل‌انگاری ویرایشی. کاری هم نداریم که آخرین بار که نگاه کردم اینستاگرام، بیشتر از جایگاهی برای انتشار بیانیه‌های متنی، جایی بود برای اشتراک محتوای تصویری‌. اما همان کشورمان گمانم به اندازه‌ی کافی حضرت داشته‌باشد که نیازی به حضرات جدید نباشد. اگر هم نیازی باشد رایحه‌ی خوش خدمت از جانب بنیاد فردوسی بلند است که اگر بتوانند لابد بدشان نمی‌آید ضریحی هم در اطراف طوس بکشند.

گویا خط سومی هم جریان گرفته. و از همین خطِ خوش‌رایحه نگرانم. وگرنه این کلمات را مقصود دیگری نیست. پیش‌تر گروهی خون پاکِ آریایی‌شان جوش می‌آمد اگر کسی به شاهِ طوس اهانتی می‌کرد و گروهی دیگر در بند تغییر نام شاهنامه بودند که از واژه‌ی منسوخِ «شاه» بهره برده بود. بعد دیدند اگر بخواهند از عنوان شروع کنند به جایگزین کردن شاه، لابد خیلی طول می‌کشد! حالا انگار جریان سوی هم هست که شاید نشود جز با عبارت «رایحه‌ی خوش خدمت» تشریحش کرد. نمی‌دانم چرا بنیاد فردوسی ناخود‌آگاه همان عبارت را تداعی می‌کند. شاید برای ‌این‌که از اسفندیاری مجوز گرفت که معاون همان رایحه‌ی خوش بود و زمانی تاسیس شد که همان رایحه کشور را پر کرده بود. بنیادی که هرچه از آن دیده‌ام به نام جوان کوشایی ثبت شده که در خوش‌سیمایی کم از فردوسی ندارد. از سفرهای اروپایی لابد برای صدور فردوسی تا لعن و نفرین‌های تلگرامی به سوی کارگردانی که گویا عذرخواهی‌اش هم کارگر نیست و باید جواب پس دهد که چرا نام «آرش» را برای فرزندش برگزیده. «نامی که اصلا در شاهنامه نیست!».

ترکیب کاملا امروزی این سرخ و سیاه همان می‌شود که فردوسی را «حضرت» می‌خواند و خب حالا لابد باید حافظ و خیام و عطار و دیگران هم صف بکشند تا این سمت قسمتشان شود و به موجبش دور از گزند هر نگاهِ بد و هر نقدِ خوب.

گمان‌ کنم بهتر است چرخ عرصه‌ی ادبیات و فرهنگ با نقد و بحث (ولو ناشیانه) بچرخد تا تهدیدها و دشنام‌های اینترنتی و اعترضات اینستاگرامی زمین‌گیرش کند. بعید می‌دانم بذری که صبر و تحمل و شکیبایی برای رستگاری می‌کارد بی‌جان‌تر از بذری باشد از حقیقت که در گفته‌های مهدویان بود.


Monday, February 12, 2018

چرا حاتمی‌کیا حق دارد؟

یا ماجرای بتی که به بت‌ساز ننگرد*

زمانی خبرنگار کتاب و ادبیات بودم. یادم هست نویسنده‌ و شاعری شناخته شده از حامیان سرسخت نظام و انقلاب، که بیشتر برای یک برنامه‌ی داستان‌خوانی در رادیو برای عامه‌ی مردم هم شناخته‌شده بود (بله همان است که شاید خیال کرده باشید) در یک مصاحبه می‌نالید از چیزی که تبعیض می‌نامید. او می‌گفت مثلا هرگاه جشنواره‌ای در میان است یا رویدادی جایزه‌دار، برای ما که یک عمر سنگِ‌ انقلاب را به سینه زده‌ایم فوقش یک دعوت تلفنی خشک و خالی می‌آید اما اگر احساس کنند نویسنده و شاعری از دسته‌ی مقابل (که چندان هم با سیاست‌های حاکم سازگار نیست و احتمالا آثارش همیشه در ارشاد با مشکل روبه‌روست) ممکن است تمایل به شرکت داشته باشد، نه دعوت رسمی و عزت و احترام که معمولا ماشین و راننده و هدیه و غیره هم برایش مهیا است. می‌نالید از ذوق‌زدگی مدیران فرهنگی وقتی کسی از «آن‌طرفی‌ها» به اصطلاح خودش «تحویل‌شان می‌گیرد». می‌گفت خیال کرده‌اند ما که همیشه سیاهی لشگری هستیم پشت‌سرشان. برای مخالفان است که سنگِ تمام می‌گذارند. وگرنه ما که خودمان به اشاره‌ای می‌آییم.


دیروز بعد از سر و صدای جدید ابراهیم حاتمی‌کیا، یاد حرف‌های آن نویسنده‌ی «ارزشی» افتادم. برخی حاتمی‌کیا را «مردِ همیشه طلب‌کار سینمای ایران» خوانده‌اند و برخی به او لقب «مردِ رانت و رابطه» داده‌اند. ابراهیم حاتمی‌کیا دیروز هم در اختتامیه جشنواره فیلم فجر جنجال‌ساز شد. امسال مسئولان جشنواره برای برخی حوزه‌ها دو جایزه‌ی سیمرغ درنظر گرفته بودند. جایزه‌ی بهترین کارگردانی یکی از این بخش‌ها بود که یکی از سیمرغ‌ها به ابراهیم حاتمی‌کیا رسید. یادمان هست که وقتی او جایزه نمی‌برد یا آن‌قدرها که انتظار داشت نمی‌برد جنجال می‌کرد. شاید یکی از معروف‌ترین جنجال‌هایش بعد از روی‌کار آمدن دولت روحانی و اولین‌های جشنواره‌ی فیلمِ فجر در دولتِ او بود. حاتمی‌کیا آن وقت به‌طور ضمنی دولتِ جدید را باعث ناکامی‌اش (در بهترین اعلام شدن) دانسته بود. برای همین شاید حق داشته باشند کسانی که دوجایزه‌ای کردن بعضی حوزه‌ها را برای فرار از حواشی می‌دانستند. البته اگر این بوده باشد، این جایز‌ی سفارشی هم زیاد موفق نبود. حاتمی‌کیا بعد از بردن جایزه هم ساکت نماند. اتفاقا حالا تریبون جشنواره‌هم برایش مهیا بود تا قبل از ترک برج میلاد فریاد بکشد و از بی‌جفایی‌ها بنالد. با این جملات شروع کرد که «من فیلم‌ساز وابسته‌ام. من فیلم‌ساز این نظامم».
نمی‌دانم جشنواره‌ی فیلمِ فجر امسال چه هزینه‌ای برای نظام برداشته است. بعید است خیلی هم کم باشد. جایی هم هست که وزارتِ تزویر و ارشاد اسلامی تریبونی بزرگ‌تر از آن‌چه معمول است میابد. به عبارتی از بلند‌ترین صداهایی است که از بخش فرهنگی نظام بلند می‌شود. حالا کسی که نه فقط به گواه سابقه‌اش که به اذعان علنی و عینی خودش «فیلم‌سازِ نظام» است حق ندارد تکه‌ی بزرگ‌تری از کیک بخواهد؟ جای تقدیر از کسانی که حتی تلویزیون از نشان دادن کلوزآپ صورتشان اکراه دارد نباید «همه‌ی هزینه‌ها» برای حاتمی‌کیا و امثالش باشد؟

این شاید کوبیدن بر طبل جدایی باشد. این صدا باشد که: «بگذار آن‌ها راه خودشان را بروند. ما دور خودمان جمعیم، از خودمان تقدیر می‌کنیم و برای خودمان دست می‌زنیم و هرچه‌هم هست بین خودمان تقسیم می‌کنیم. اصلا چه نیازی به غیر؟» چنین روندی اصلا عجیب نیست و در دستگاه‌های فرهنگی ما هم کم جریان ندارد. چند نفر را می‌شناسید که بدانند پارسال جایزه‌ی کتاب‌سال جمهوری اسلامی به چه کسی رسید یا ۱۱۰ سکه‌ی جایزه‌ی دولتی جلال‌آل‌احمد را چه کسانی برده‌اند؟ تفکر حاتمی‌کیا همین را می‌خواهد. چه نیاز به دیگران؟ گیرم که زیاد شویم یا زیادتر دیده‌شویم. هزینه‌اش این است که من یکی از دو جایزه بهترین کارگردان را ببرم و شاید یکی دو نفر دیگر از مجوعه‌ی من جایزه‌هایی ببرند. مثلا آهنگ‌سازم که باز مشترکا آهنگ‌ساز یک فیلم دیگر حاضر در جشنواره‌ هم هست برنده‌ی مشترک برای دو فیلم شناخته شود. غیر از این باشد لااقل ۸ یا ۹ جایزه به فیلم من و خود من تعلق می‌گیرد و لابد همه تلویزیون و رادیو و روزنامه‌های خودی و غیره. به زبانی قابل فهم همان «همه‌ی هزینه‌ها»!


آیا حق ندارد؟‌ سال‌هاست که تلاش کرده و حالا که نوبت تقدیر و تقسیم است باید آخر صف بایستد؟ شاید بیهوده ناراضی نیست. اما به هرحال برای چیزی تلاش کرده که همیشه با «خودی‌ها» چنین کرده. بخش فرهنگی که مهم نیست. یک نگاه کوچک به «خودی‌ها»ی سابق سیاست می‌رساند که انتظار او به‌جا نیست. نه آقا ابراهیم. این همان بت است که دیگر به بت‌ساز ننگرد.

----
*       «بتی که بت‌ساز ننگرد» وام گرفته از شعر پیکرتراش نادر نادرپور است

Thursday, August 24, 2017

در ستایش فیل‌افکن

۱. نامِ این نوشته بهتر بود «در ستایش تقلب باشد». اما آن مبحث گسترده‌تری است که مجال و فکر بیشتر می‌طلبد. اینی که می‌آید فقط جزیی از آن است.

۲. آنان که من را می‌شناسند می‌دانند «فیل‌افکن» چیست. نامی‌ست که من برای قرص کلونازپام انتخاب کرده‎ام. به استناد ویکی‎‌پدیا «این دارو کیفیت زندگی و بهره وری کار افرادی را که از شوکهای ناشی از ترس رنج میبرند، بهبود میبخشد. از کلونازپام همچنین بعنوان یک داروی ضد افسردگی استفاده میکنند که بطـورکلی برای درمان اضـطراب، اختلال روانی کاتاتونیک (Catatonia)، مرحله شیدایی مربوط به رفتارهای شیــدایی- افسـردگی (Manic-depressive behavior) و بیماری جمع هراسی (Social phobia) مورد استفاده قرار میگیرد.». برای تمام آن‌چه ذکر شده مستعدم. ترس. اضطراب. جمع‌هراسی و دوجین کثافت دیگر.

۳. یک حبه‌ی معمولا سبزرنگ چنان همه‌چیز را عوض می‌کند که باورش سخت است. یک‌ربع ساعت قبل از مصرف آن عزیز سبز، همه‌چیز سیاه است. آینده ترسناک است. حال، ارزشش از مرگ کمتر است. اضطراب کشنده است. کمی بعد از بلعیدن آن نازنین، انگار دنیا عوض می‌شود. پر از آرامش است. همه‌چیز دست‌یافتنی است. همه‌ی بدی‌ها اول این‌که زیاد بد نیستند و بعد به راحتی قابل تغییرند.

۴. حدس می‌زنم هیچ‌کدام از احساسات (قبل و بعد از فیل عزیز) کاملا منطبق با واقعیت نباشند. اما احساس دوم احتمالش بیشتر است که تغییری مثبت ایجاد کنند. و مهم‌تر، وقتی می‌دانی احساس قبلی هم درست نیست، چرا با یک تقلب کوچک (نوشیدن [می‌گویم نوشیدن چون گواراست و گوارا نوشیدنی] یک حبه‌ی چندگرمی ناقابل) رفعش نکنی؟ ولو نامش تقلب باشد.

۵. چرا تقلب؟ خوب قرار بوده این‌طور احساس کنی. طبیعی‌اش این بوده. اما مگر نه این‎‎که انسان از ابتدا همواره در پی نقلب بوده است؟ مگر داروی مسکن چیزی غیر از تقلب است؟ قرار است به خاطر مشکلات دندانت، سرت، یا هرچه، درد بکشی. تقلب راه سریع و قاطعی برای‌شان دارد. ببخشید پزشکی. یا همان تقلب. قرار بوده کلیه‌ات از کار بیفتند. پزشکی عوضش می‌کند. تقلبی پایدار و دلچسب. بحث شیرین تقلب و این‌که اصولا چیز بدی نیست یا لزوما چیز بدی نیست مجال دیگری می‌طلبد.

۶. فیل ممکن است عادی شود. کافی است رفتار پاندولی انجام شود. دوز مصرف کمی کم شود. یکی دو روزی قطع شود بعد دوباره همان است. حداقل ده‌سال است این‌چنین برای من کار کرده. از نزدیک می‌شناسم افرادی که چهل‌سال با این سبز نازنین زندگی خوبی داشته‌اند. خوب‌تر از آن‌که قرار بود.

۷. پدرم هفته‌های آخر زندگی زیاد به این سبز نازنین وابسته بود. یادم هست بیشتر می‌خواست. به استناد این‌که من اجازه ندارم بیشتر در اختیارش بگذارم مانعش می‌شدم. از پشیمانی‌های بزرگم است و از افسوس‌هایم.

۸. فیل‌افکن خوب است. فیل‌افکن زیباست.

Monday, July 10, 2017

شعر تهران غم است

پیرمرد راننده‌ وقتی در ازدحام ماشین‌ها گیر کرده بودیم، سازه‌های اطراف دره‌ی اوین را نشان می‌داد و روایت می‌کرد از جوانی‌اش در این حوالی که در باغ توت و گردو گذشته. حالا اما به سختی درختی باقی مانده باشد. سازه‌های زشتی است به روایت او بی‌سند. بماند که هم آب و هم گاز و هم برق دارند و آدمکانی زشت و زیبا. و احتمالا به زودی سند.


عکس را «Ken Thorne» برداشته
تابستان است. سفرم به شهری که همیشه در آن زیسته‌ام کوتاه است. ولی حالا که یک هفته هم نگذشته طاقتم طاق شده. دود است. همهمه است. اندوه است. هیولاهای بتونی است و هیولاهای بنزینی و هیولاهای سلولی. هرکس در اطرافت بالقوه دشمن است. همه تهدیدند و به سختی خلافش ثابت می‌شود.




همین‌جا نوشته بودم که این هیولا سرنوشت شومی می‌بیند. سیاهی دردناکی که چون ارتش پلید سائورون روز‌به‌روز نزدیک‌تر می‌شود. همین‌روزهاست که از کوه‌ها جاری شود. خون به پا خواهد شد. خونی که از چرک و گند سیاه است. ناله‌ها برمی‌خیزد. ناله‌هایی که در دود گم می‌شود. آتش خواهد بود. آتشی که از آن شعله‌هایی بی‌رنگ زبانه می‌کشد.

این‌ها سیاهی آینده‌ است؛ ولو که بسیار نزدیک. امروز نیست. امروز تهران در یک واژه است: غم.
اما نه غم مادر در سوگ خردسالش. نه غم جوان در حسرت لب‌های پرپر شده‌ی نازنینش و نه اندوه پدر با دستانی خالی هنگام بازگشت به خانه.

این غم زندانی است در شب قبل از اعدام. وحشت غم‌افزای کوه‌نورد در حال سقوط. اندوه هراس‌آلود حیوانی در مقتل قصاب.

نادر نادرپور سروده بود که «شعرِ خدا غم است». اما این شعرِ هیچ خدا و خدای‌گونی نیست. این مرداب، آفریده‌ی لجن گرفته‌ی بلاهت است و حمافت. اژدهایی‌ است ناله‌کنان در حال مرگ. با هیچ‌واژه‌ای نمی‌شود توصیفش کرد مگر با «تهران».

بی‌نهایتِ خوشبختی

هزاران کلمه‌ی نوشته‌شده دارم که هرگز منتشر نشده‌اند. دست‌چینی از افراد به دلایلی به گوشه‌ای از آن‌ها دسترسی داشتند. دست‌کم چهار گروه نوشته الان در ذهنم هست. معروف‌ترین‌شان «منِ آبی» (منِ غمگین؟) یا «Blue Me» که آن‌قدر کش‌دار است که خودم حوصله‌ی خواندنشان را ندارم. یک رشته‌ی دیگر هست با نام «فال‌های بی‌جواب ...» (نمی‌نویسم جای «...» در ادامه‌ی نام چیست)، که امروز خواندمشان. مربوط به سال‌ها قبل است. چندخطی به عنوان حسن‌ختام بر آن دفتر نوشتم. چند خط از آن اتمام را این‌جا می‌گذارم. مفهوم عنوان نوشته‌ی حاضر در خط پایانی کلِ نوشته‌ یاد شده مشخص است که تمایلی به انتشارش ندارم و احتمالا با من خواهد مُرد. اما هوس کرده‌ام آن‌چند خطِ گزین و اصلاح شده از چند پارگرافی که امروز ختم کرده‌ام را این‌جا داشته باشم. دفتری از نوشته‌های این صفحه‌ی خاک‌گرفته را هم شاید همین چند خط ببندد.


«خوب که سرد مزاج‌ِ مریض‌ِ زرد سیما رفت. سختی فراوان داشت که این نوشته‌ها گواهش. ولی این منم. کم نمی‌گذارم. امروز یک نوشته‌ی دیگر از خودم پیدا کردم که درباره‌ی زندگی کاری و تحصیلی بود. نوشته بودم «می‌توانم بی‌کاری کنم؛ اما کم‌کاری و بدکاری نه». زندگی عاطفی هم برایم همین است. کم‌کاری و بدکاری نکردم برای آن بدنام. خوب که دیگر برایم اهمیتی ندارد. دلم خواست بنویسم که ثبت شود.» 

Tuesday, June 27, 2017

خواهشمند است آسانسورها باری نیست

چند وقت پیش به فکر بودم که چرا در کشور ما این‌قدر می‌گویند کتاب، کتاب. چرا تشویق می‌کنند به کتاب‌خوانی و از همان بچه‌گی برای‌مان یارمهربان می‌خواندندش و گویا این خواندنِ «کتاب»، فارغ از این‌که کتابِ چه باشد، فی‌نفسه خوب است. به این نتیجه رسیده بودم که غلط می‌گویند. خواندن کتابِ بد، (که شکر خدا کم هم نیست) می‌تواند خیلی هم بد باشد. کمی بعدش به فکرم رسید که البته شاید (و فقط شاید) فلسفه‌ای پشت ماجرا باشد. خواندن. کتابت. بهتر بگویم، فرهنگ مکتوب، چیزی است که آن‌همه توصیه نشانه‌اش رفته بود. «کتاب» چه باشد مهم نبود. فرهنگ مکتوب مهم بود. فرهنگ خواندن. آن‌هم در جامعه‌ای که هنوز بی‌سوادی در آن بیداد می‌کند. بله به درست فهمیده بودند که جامعه‌ی ما، جامعه‌ای به‌غایت شفاهی است.
بعدش به فکرم آمد که خب، اصلا چرا فرهنگ مکتوب اهمیت دارد؟ شفاهی که می‌شود همه‌چیز را کما بیش رساند. پاسخ مشخص است. می‌شود رساند. اما نمی‌شود (یا دست‌کم نمی‌شد) ثبت کرد. جیزی برای آیندگان باقی نمی‌ماند. و جامعه وقتی از گذشتگانش، چه در علم و چه در تجربه‌ی روزانه، چیزی به ارث نبرده باشد، محکوم است به تکرار اشتباهات. جامعه‌ی ما حتی در سطوح بالا شفاهی است. یادم هست مدیر ساختمان (که احتمالا به خطا آقای دکتر خطاب می‌شد) در نوشتن چند پارگراف ساده مشکل داشت. بنده‌ی خدا می‌خواست بگوید همسایگان عزیز، از این آسانسورها برای بالا و پایین کردن بار استفاده نکنید. جمله‌اش را این‌گونه آغازیده بود: «خواهشمند است آسانسورها باری نیست»! چه‌قدر بشود شفاف و دقیق ثبت و منتقل کرد مهم است که شاید کتاب‌خواندن راهی بود برای این مقصود.
حالا نمی‌دانم تاثیر گسترش روزافزون میکروبلاگینگ، توییتر و فیس‌بوک و اینستاگرام و تلگرام و مانندشان در این ماجرا چه باشد؛ که کلا بحث دیگری‌ست. و این‌که از اساس زبان ناقصی داریم قاصر از انتقال دقیق مفاهیم پیچیده و نارسانا در شفافیت هم مبحث عمیق دیگری.
ولی این چند خط سوال دیگری را می‌آغازد:  می‌شود جایی چیزی را ثبت کرد بی‌آنکه نوشت، گفت، ضبط کرد یا کشید؟ ارتباطات غیر فیزیکی یا تخیلی منظورم نیست. آیا علم ارتباطات می‌تواند راهی بیابد برای انتقال مفهوم بدون ابزاری که تاکنون ازآن استفاده کرده‌ایم؟


Wednesday, May 03, 2017

Oh My Sweet Suffering

شاید زندگی فقط رنج نباشد. اما رنج حتما وجود دارد. چیزی که حتما وجود ندارد «خوشبختی» است. یا دست‌کم خیالی که ما از «خوشبختی» داریم. بادکنک خیالی خوشبختی* زندگی ما را حرام کرده و خوشبختی را که محال بود محال‌تر. من نمی‌گویم باید از این‌همه رنج لذت برد. یا خیلی عارفانه پیشنهاد احمقانه‌ی زندگی در لحظه را نمی‌دهم. لحظه وجود ندارد. هرچه هست گذشته است**. فقط می‌گویم وجود این رنج را به رسمیت بشمارید. بخش جدایی ناپذیر زندگی است. به‌هرحال زندگی چیز خوبی نیست. چه‌طور جایی که هرلحظه ممکن است عزیزترینت را برای همیشه از دست بدهی و قطعا چنین چیزهایی را تجربه می‎‌کنی، می‌تواند چیز خوبی باشد؟ مگر این‌که نادیده‌اش بگیری تا ناگاه چنان گریبانت را بگیرت که تاوان چند برابر آن‌چه انکار کرده‌ای را پس بدهی. 
نه زندگی جای خوبی نیست. رنج هست و خوشبختی خیال است. من فقط می‌گویم شاید با پذیرفتن این واقعیت، بشود راحت‌تر بود. شاید حتی بشود زندگی بهتری داشت. به‌هرحال وقتی می‌دانی  رنج هست و خوشبختی خیال است، دست‌کم کمتر غافل‌گیر می‌شوی یا بیهوده در پی یک بادکنک خیالی نمی‎‌دوی. راحت‌تر رنج می‌بری چون می‌دانی گریزی از آن نیست. شاید همین درمان افسردگی باشد. شاید همین راهی باشد نه به خوشبختی، که به زیستنی بهتر.

*چه‌طور خیالی نیست؟ مگر نه‌اینکه هرچه‎‌را خوشبختی، بدانی به مجرد آن‌که بدستش بیاوری دیگر خوشبختی نیست و خود را در تعقیف خیال دیگری می‌یابی؟
**زندگی فقط گذشته است. ما ماشین گذشته ساز هستم. آینده که داستان است و حال هم اگر فرضا وجود داشته باشد، آن‌قدر ذره‌ی ناچیز و گذرایی است که اصلا ارزش ندارد برایش واژه‌ای گزین کنیم. فقط گذشته است که واقعا وجود دارد. ما برای این‌که حال بهتر یا آینده‌ی بهتری داشته باشیم تلاش نمی‌کنیم. ما فقط می‌خواهیم گذشته‌ی بهتری برای خود ثبت کنیم. و برای همان است که می‎‌جنگیم. می‌جنگیم که گذشته (بهتر) را به دست آوریم نه آینده را. حتی کاری هم که برای آینده‌ی فرضی می‌کنیم برای گذشته است. چون آینده (اگر وجود داشته باشد) خیلی زود گذشته می‌شود. فقط گذشته است که پایدار، ثابت و با وقار وجود دارد.

Sunday, December 18, 2016

سنگ‌چین

تو خواسته بودی نه من. از قضا من را چندان سر آن نبود که پی‌ات را بگیرم. مرده انگاشتن ساده‌تر است در دنیایی که خیال مردگان از حضور زندگان شیرین‌تر است.
حرف خودت را اجابت کردم. آن کردم که تو را خوش آید. خوش نیامد. ویران کردی. به سبک خودت توفانی و آرام.
مگر توفان می‌شود آرام باشد؟ این هنر تو بود. هنر؟ نه؛ باید بنویسم معجزه‌. یکی کردن این دو بد سیرت. توفان آرامت را نشانه‌ام گرفتی. باز. حالا سال‌هاست در من می‌وزی. آرام و ویران کننده. و من ویران می‌شوم؛ اما تمام نه. باز هم این نشانه‌ی توست. نشانه؟ نه؛ باید بنویسم معجزه.
حالا سنگ چینی به زحمت گرد آورده‌ام که سنگر سازم در برابر توفانت. نمی‌دانم دیده‌ای یا نه. شاید دیده باشند بندگانت و خبر آورده باشند. حالا سنگ‌هایی از کوه طور آورده‌ام که یک معجزه را بشارتم داده‌اند. هیچ آرامشی را توان برهم زدنشان نیست. حالا معجزه‌ات را می‌شکنم. حالا یا باید آرام باشی یا توفانی. هرچند به هررو سنگ‌چینِ کاغذی می‌ریزد. معجزه؟ نه؛ باید بنویسم شعبده.