Thursday, March 24, 2011

اگر، ای‌کاش


ناگهان می‌آید. از پشت. همانند سایه‌ای ناشناس که در تعقیبت بوده. نمی‌دانی چند صباح است که در پی‌ات است. یک سال، دو سال، یک عمر؟
اما ناگهان می‌آید. نفست که بند آمد تازه می‌یابی که چه بوده. به جان‌ات می‌افتد. شک سراپای وجودت را می گیرد. حال بنشین و از خود بپرس اگر چنان می‌کردم چه می‌شد. اگر چنان نمی‌کردم؟ اگر، اگر، اگر، ای‌کاش، ای‌کاش، ای‌کاش ...

از خاطرات تلخ گریزی نیست. یا سخت بتوان گریخت. با تو و هم پای‌ات می‌دوند.
اما مسکن هست. همان خاطرات، خود مسکن تلخی می‌شوند برای دردی که خود بر انگیخته‌اند. مرورشان که کنی انگار آرام می‌گیری. فقط شیطان می‌داند این درمان تلخ تا کی می‌پـاید که یک خاطره را تسکین دهی. هرچند نگریختی. کنارش ننهادی. تنها تسکینش دادی تا زخم چرکینش کی دوباره سرباز کند و خون آبه پس دهد. 


کاش می‌گفتی که دوست داری بیایی. اسفند بود؟ کاش می‌دانستم آن‌چه به بهانه‌اش روانه‌ات می‌کنم که همراهم نیایی، چه سرانجام شومی خواهد داشت. چرا نگفتی؟ کاش می‌آمدی آن روز. می‌گذاشتم بیایی. کاش می‌آمدی و غروب‌هنگام، در کنار همان موج شکن، به چشمانت می‌نگریستم. آن‌وفت شاید چشمانت می‌گفت که آدمش نیستی. آدمم نیستی. نخواهی بود. موج‌ها همان‌جا می‌شکست. موجی که سال‌هاست تکرار می‌شود. می‌ریخت و می‌گذشت و من هرگز چنین دردی را با چنین شوکرانی تسکین نمی‌دادم. هرگز اولین نوشته‌ی سال جدید این صفحه‌ی خاک گرفته، این‌قدر تلخ نمی‌شد.