Monday, July 10, 2017

شعر تهران غم است

پیرمرد راننده‌ وقتی در ازدحام ماشین‌ها گیر کرده بودیم، سازه‌های اطراف دره‌ی اوین را نشان می‌داد و روایت می‌کرد از جوانی‌اش در این حوالی که در باغ توت و گردو گذشته. حالا اما به سختی درختی باقی مانده باشد. سازه‌های زشتی است به روایت او بی‌سند. بماند که هم آب و هم گاز و هم برق دارند و آدمکانی زشت و زیبا. و احتمالا به زودی سند.


عکس را «Ken Thorne» برداشته
تابستان است. سفرم به شهری که همیشه در آن زیسته‌ام کوتاه است. ولی حالا که یک هفته هم نگذشته طاقتم طاق شده. دود است. همهمه است. اندوه است. هیولاهای بتونی است و هیولاهای بنزینی و هیولاهای سلولی. هرکس در اطرافت بالقوه دشمن است. همه تهدیدند و به سختی خلافش ثابت می‌شود.




همین‌جا نوشته بودم که این هیولا سرنوشت شومی می‌بیند. سیاهی دردناکی که چون ارتش پلید سائورون روز‌به‌روز نزدیک‌تر می‌شود. همین‌روزهاست که از کوه‌ها جاری شود. خون به پا خواهد شد. خونی که از چرک و گند سیاه است. ناله‌ها برمی‌خیزد. ناله‌هایی که در دود گم می‌شود. آتش خواهد بود. آتشی که از آن شعله‌هایی بی‌رنگ زبانه می‌کشد.

این‌ها سیاهی آینده‌ است؛ ولو که بسیار نزدیک. امروز نیست. امروز تهران در یک واژه است: غم.
اما نه غم مادر در سوگ خردسالش. نه غم جوان در حسرت لب‌های پرپر شده‌ی نازنینش و نه اندوه پدر با دستانی خالی هنگام بازگشت به خانه.

این غم زندانی است در شب قبل از اعدام. وحشت غم‌افزای کوه‌نورد در حال سقوط. اندوه هراس‌آلود حیوانی در مقتل قصاب.

نادر نادرپور سروده بود که «شعرِ خدا غم است». اما این شعرِ هیچ خدا و خدای‌گونی نیست. این مرداب، آفریده‌ی لجن گرفته‌ی بلاهت است و حمافت. اژدهایی‌ است ناله‌کنان در حال مرگ. با هیچ‌واژه‌ای نمی‌شود توصیفش کرد مگر با «تهران».

بی‌نهایتِ خوشبختی

هزاران کلمه‌ی نوشته‌شده دارم که هرگز منتشر نشده‌اند. دست‌چینی از افراد به دلایلی به گوشه‌ای از آن‌ها دسترسی داشتند. دست‌کم چهار گروه نوشته الان در ذهنم هست. معروف‌ترین‌شان «منِ آبی» (منِ غمگین؟) یا «Blue Me» که آن‌قدر کش‌دار است که خودم حوصله‌ی خواندنشان را ندارم. یک رشته‌ی دیگر هست با نام «فال‌های بی‌جواب ...» (نمی‌نویسم جای «...» در ادامه‌ی نام چیست)، که امروز خواندمشان. مربوط به سال‌ها قبل است. چندخطی به عنوان حسن‌ختام بر آن دفتر نوشتم. چند خط از آن اتمام را این‌جا می‌گذارم. مفهوم عنوان نوشته‌ی حاضر در خط پایانی کلِ نوشته‌ یاد شده مشخص است که تمایلی به انتشارش ندارم و احتمالا با من خواهد مُرد. اما هوس کرده‌ام آن‌چند خطِ گزین و اصلاح شده از چند پارگرافی که امروز ختم کرده‌ام را این‌جا داشته باشم. دفتری از نوشته‌های این صفحه‌ی خاک‌گرفته را هم شاید همین چند خط ببندد.


«خوب که سرد مزاج‌ِ مریض‌ِ زرد سیما رفت. سختی فراوان داشت که این نوشته‌ها گواهش. ولی این منم. کم نمی‌گذارم. امروز یک نوشته‌ی دیگر از خودم پیدا کردم که درباره‌ی زندگی کاری و تحصیلی بود. نوشته بودم «می‌توانم بی‌کاری کنم؛ اما کم‌کاری و بدکاری نه». زندگی عاطفی هم برایم همین است. کم‌کاری و بدکاری نکردم برای آن بدنام. خوب که دیگر برایم اهمیتی ندارد. دلم خواست بنویسم که ثبت شود.»