Saturday, February 20, 2010

اسفندها


چه اسفندها...، آه!
چه اسفندها دود کردیم
برای تو ای اردیبهشتی
که گفتند این روزها میرسی
از همین راه... ‏



قيصرامين پور (+)

سال مرگ

امسال بازهم خبر مرگ نوشتم ! سجاد بود که وقتی می‌نوشتم بالای سرم آمد و گفت: «تو بازهم داری خبر مرگ می‌نویسی؟» بغضم گرفت.


«صحرای تاتار‌ها» را فراموش نمی‌کنم. ترجمه‌ای روان برای رمانی کم‌نظیر.

عطف:
شنبه با طعم مرگ- یک ماه و اندی پیش- :
از بخت‌برگشتگی من است شاید که خبرهای مرگ را معمولا من می‌نویسم.
 امسال مجبور بودم فعل «درگذشت» را کنار اسم‌هایی چون «مهدی سحابی»، «رضا سیدحسینی»، «محمد حقوقی» و «اسماعیل فصیح» بگذارم تا تیتری شکل بگیرد، خبری در پی‌اش و صفحه‌ای ورق بخورد.
یادم نیست امروز چندمینش در یک سال گذشته بود؛ ولی امروز هم این واژه نحس را کنار اسم «محمد ایوبی» چسباندم.
از بخت‌برگشتگی من است شاید.


Wednesday, February 17, 2010

قد خواهم کشید


کوهستان صدایم زد
امشب
با همه‌ی وجودم پاسخ خواهم داد
صدایی مانده باشد اگر

کوهستان صدایم زد
امشب
یادم باشد صبح
سنگ‌ها را از نگاهم بیرون کنم

کوهستان صدایم زد
به خانه باز خواهم گشت؟

کوهستان صدایم زد
قد خواهم کشید

Sunday, February 14, 2010

شعر خدا - نادر نادرپور

ابلیس، ای خدای بدی‌ها! تو شاعری
من بارها به شاعریت رشک برده‌ام
شاعر تویی که این‌همه شعر آفریده‌ای
غافل منم که این‌همه افسوس خورده‌ام

«عشق» و «قمار» شعر خدا نیست، شعر توست
هرگز کسی به شعر تو بی‌اعتنا نماند
غیر از خدا که هیچ‌یک از این دو را نخواست
در «عشق» و در «قمار» کسی پارسا نماند

«زن» شعر توست با همه مردم فریبی‌اش
«زن» شعر توست با همه شور آفریدنش
«آواز» و «می» که زاده‌ی طبع خدا نبود
این خوردنش حرام شد آن یک، شنیدنش

در «بوسه» و «نگاه»، تو شادی نهفته‌ای
در «مستی» و «گناه» تو لذت نهاده‌ای
بر هرکه در بهشت خدایی طمع نبست
دروازه‌ی بهشت زمین را گشاده‌ای

اما اگر تو شعر فراوان سروده‌ای
شعر خدا یکی است، ولی شاهکار اوست
شعر خدا «غم» است، «غم» دل‌نشین و بس
آری، غمی که معجزه‌ی آشکار اوست!

دانم چه شعر‌ها که توگفتی  او نگفت
یا از تو بیش گفت و نهان کرد نام را
اما اگر خدا و تو را پیش هم نهند
آیا تو خود کدام را پسندی، کدام را؟


تهران،‌ ۲۴ شهریور ۱۳۳۴

Sunday, February 07, 2010

بی‌خبری

رسانه‌ها به شما نمی‌گویند چگونه فکر کنید. اگر هم چنین کنند، شما چنین نخواهید کرد. مثالش واضح است. روزنامه‌ها و تلویزیون‌های فلان و فلان که می‌خواهند ایدئولوژی و جهت فکری خود را با پتک توی مخ مخاطب بکوبند و خوب واضح است موفق نمی‌شوند. حتی از دایره‌ی توجه مخاطب خارج می‌شوند. پوچ می‌شوند.
اما رسانه‌هایی که توجه شما را جلب می‌کنند، حالا با القای حس بی‌طرفی رسانه یا با برانگیختن احساس هم‌فکری (که یک درجه پایین‌تر از القای حس بی‌طرفی رسانه است) نمی‌خواهند شما را مجبور کنند «چگونه فکر کنید». اما به شما تلقین می‌کنند «به چه فکر کنید».
حالا ماییم و ده‌ها رسانه که مارا مجبور می‌کنند به آن‌چیزی که آن‌ها القا کرده‌اند فکر کنیم.
من از خبرنگاری ارتزاق می‌کنم. اگر رسانه‌ای نباشد، بی‌کار می‌شوم. ولی خودم.
خودم نمی‌خواهم به چیزی که رسانه‌ها می‌گویند فکر کنم. به خبر اول فلان تلویزیون مورد علاقه یا تیتر اول فلان روزنامه.
می‌خواهم جهت فکرم خودش تشخیص دهد باید به کدام سو برود.
می‌خواهم در بی‌خبری باشم.

Wednesday, February 03, 2010

حرف بی‌ربط

در زبان قند‌و‌شکر فارسی، یک سری حرف ربط داریم. 
یک سری حرف بی‌ربط.

حرف‌های ربط (و، یا، پس، اگر، نه، چون، چه، تا، اما، باری، پس، خواه، زیرا، که، لیکن، نیز، ولی، هم) واژه‌هایی هستند که دو واژه یا دو جمله را به‌هم پیوند می‌دهند و آن‌ها را هم‌پایه یکدیگر می‌سازند. 

حرف‌های بی‌ربط (و، یا، پس، اگر، نه، چون، چه، تا، اما، باری، پس، خواه، زیرا، که، لیکن، نیز، ولی، هم و ...)، هرنوع پیوندی را خرد می‌کنند.



Monday, February 01, 2010

التهاب

ساعت چهار صبح: حقیقت از نگاه من، پشت واقعیت گم شده است. مثل ناگفته‌های تو که پشت حرف‌هایت پنهان بود. درست که صدایت آرام بود. از جنس همان آرامشی که اسفند آن سال بی‌بهار، توفان به‌پا کرد. اما درونت التهابی جریان داشت.
واژه‌ها بار مفهوم را نمی‌کشند. امانت‌دار خوبی نیستند. چیزی را که سفارش می‌کنیم خوب نمی‌رسانند. اما گاهی به‌جایش یک چیز دیگر می‌برند یک‌راست به مقصد. مثلا همین التهابی که از واژه‌های تو به جانم افتاد. اگر آن‌سوی واژه‌ها التهابی نبود، که من حالا خواب بودم. واژه‌ها قرار بود از خانم لام و شیطنت‌هایش حرف‌هایی بیاورند و ببرند. اما از تو آورند.
حالا به‌جانم افتاده که چه بود سوال اصلی؟ نه خود سوال. که سرچشمه‌اش. آن‌چه پرسیدی از کدام حرف ناگفته خبر می‌داد؟ از کدام احساس که شاید هنوز زنده باشد؟ که انگار هنوز التهاب جاری می‌کند. التهابی که خوابم را می‌برد. که یک ساعت از من زمان می‌گیرد، فقط برای چند خط نوشته‌ی ساده. تا ساعت پنج صبح.