Monday, October 17, 2011

مرگ در نمی‌زند

با راننده‌ای می‌آمدم خانه که می‌گفت در «منطقه‌ی عملیاتی کردستان» بوده. می‌گفت هنگام استفاده از خمپاره به علت بارندگی، گلوله از دستش به درون خمپاره لیز می‌خورد و ناخواسته شلیک می‌شود. می‌گفت پرتاب شده و از پشت به صخره خورده و بیهوش شده است. می‌گفت روحش پرواز کرده و خودش را دیده که غرق در خون به زمین افتاده است. می‌گفت دیده که همسنگرانش آمدند و او را کشان‌کشان به پشت سنگر بردند. نگفت چرا، اما اعتقاد داشت که خدا فرصتی دوباره برای زندگی به او داده است.
می‌گفت ۱۲ سال پیش در مشهد سیگار را ترک کرده. می‌گفت زنش او را به امام رضا قسم داده و می‌گفت حتا اگر زنم به جان خودش قسم می‌داد فایده نداشت. می‌گفت ۲۴ سال سیگار می‌کشیده، اما روی آقا امام رضا را نتوانسته زمین بگذارد.
می‌گفت یک بار دیگر در بوشهر مرگ به سراغش آمده. می‌گفت احساس خفگی داشتم. می‌گفت پایم سرد شده بود و سرما بالاتر می‌آمد. می‌گفت جای مراجعه به پزشک ترجیح دادم زنم را صدا کنم و وصیت کنم. می‌گفت به سرعت هرچه می‌خواستم گفتم، تکلیف زنم و بچه‌ها را مشخص کردم و گفتم این لحظه‌ی آخر عمر من است. می‌گفت بعدش بیهوش شدم. نگفت چرا اما اعتقاد داشت که خدا بازهم فرصتی دیگر به او داده است. صبحش بی‌دردسر از خواب بیدار شده و می‌گفت زنش تعریف کرده که ابتدا بدنش سرد شد، اما کم‌کم گرما برگشته است.
می‌گفت سیگار مثل مرگ تدریجی است . می‌گفت از مرگ نمی‌ترسد اما ترجیح می‌دهد یک‌باره بمیرد تا تدریجی. گفتم بالاخره و تدریجا همه می‌میریم. می‌گفت بله، اما مرگ ناگهانی بهتر است. می‌گفت از مرگ نمی‌ترسد. تنها به صداقتش در همین جمله‌ی آخر شک دارم.

Wednesday, August 10, 2011

و آن‌ها آمدند

غروب به مناسبت روز خبرنگار دعوت‌مان کرده بودند که مثلا ازمان تقدیر کنند. حواشی بماند و این‌که از سال‌های قبل هم می‌دانستیم آش دهن‌سوزی تقسیم نمی‌شود. حسنش این بود که چندتایی از دوستان قدیمی دانشکده‌ی خبر هم بودند. یاد ایامی بود.

شب که آدم خانه دیدم احسان مازندرانی چیزکی نوشته است که به دلم نشست. دلم خواست بخشی از آن با همان واژگان همیشه تند احسان، این‌جا هم باشد. کاملش در صفحه‌ای دیگر هست.


دوستان چلچراغی خواستند درباره‌ی دانشکده‌ی خبر مطلبی بنویسم، لیکن چنان گرفتار بودم که در بخش‌های انتهایی مطلب خبر رسید صفحه بسته شده و بی خیال! مطلب را به همان صورت اینجا به اشتراک می‌گذارم:
یک از آخرین روزهای خرداد بود که صبح علی الطلوع حوالی ساعت یازده بود که تلفن زنگ خورد و خانمی از آن سوی خط گفت «شما دانشکده خبر قبول شدید و فردا آخرین روز ثبت نام است.» پرسیدم اولین روز ثبت نام کی بوده که پاسخ آمد «همان فردا.»
آن سال‌ها تصور بنده و سایر یاران دبستانی از دانشکده‌ی خبر، فضایی آکادمیک بود که در آن می‌توان از «خبر» آموخت و آنقدر «خبر» نوشت تا خبرنگار شد. برای ما که قبل از ورود به دانشکده چند سالی کار خبری در کارنامه خود داشتیم، می دانستیم با اساتید آن‌جا به اندوخته های‌مان افزوده خواهد شد و در نتیجه خبرنگاری از جنس فولاد آبدیده می شویم.  رویای صادق از همان نخستین جلسه کلاس کاذب از آب در آمد. تعدادی پیرمرد اخمو با موهای سپید یا حداقل جوگندمی، در جلوی کلاس نشسته بودند و من به شوخی گفتم کلاس به ناحیه جغرافیایی شمال و جنوب تقسیم شده است. پیرمردها کارمند- خبرنگاران خبرگزاری جمهوری اسلامی(ایرنا) بودند و همیشه و همه حال امدادها شامل حال‌شان بود چرا که دانشکده ارگان آموزشی ایرنا بود و به همین مناسبت بسیاری از آنان طی شش ترم با معدل نزدیک ۲۰ فارغ‌التحصیل شدند!
اگر نمی دانید بهتر است بدانید که دانشکده خبر تنها مرکز آموزش تخصصی خبرنگار در شش گرایش، مترجم خبر و عکاس خبری است. به نیمه تحصیلات که رسیده بودیم به ناگاه جریانی که اکنون «انحرافی» می‌نامندش وارد دانشکده شدند و دیگر همان اساتید که اشتباهی بودند هم رفتند و دانشجویان بودند و اساتید تازه کاری از نهاد ریاست جمهوری، دانشگاه امام صادق(ع)، وزارت [...]، مرکز بررسی‌های استراتژیک نهاد ریاست جمهوری و ... آن‌ها آمده بودند تا تنها مرکز آموزش حرفه‌ای خبرنگاری خاورمیانه را اصلاح و اسلامی کنند....

Wednesday, June 22, 2011

اضمحلال



برادرم نماد نبوغ بود. نماد کسی که هرکار می‌تواند و حتی خودش نمی‌داند چگونه. او ذاتا تواناست. کم حرف می‌زند. زیاد هم تلاش نمی‌کند. او ناخودآگاه سره را از ناسره تشخیص می‌دهد. مثل پیامبری که راه درست به او الهام شده باشد. او هر قدمش در صراط مستقیم است و این را در وجود خودش دارد. در ذات خودش.

خواهرم نماد خرد بود. ممزوجی از کار و دانش. معجونی از عقل سالم و فعل صحیح. تلاش فراوان در راهی خردمندانه. او می‌داند و می‌تواند. نتوانستن برایش بی‌معناست. او می‌خواهد، می‌اندیشد، می‌کوشد و به دست می‌آورد. «خرد» واژه‌ی مناسبی نیست برای آن‌چه او دارد و «استقامت» در مقابل آن‌چه در توان اوست کلمه‌ای بی‌معناست.

من اما...
من اما نماد سرگردانی بودم. هستم. نماد «ندانم کیشی». نماد سرگشتگی. انفعال و به استقبال اضمحلال رفتن.


Tuesday, April 26, 2011

نخوان

این‌ها چیست؟ نوشته‌های بیهوده، ناشی از دل‌تنگی یا به منظور جلب توجه فرد مورد خطاب؛ یا برای رفع خفقان ناشی از چیزی که نمی‌توانی/نمی‌خواهی به کسی یا به آن کس، بگویی و ناگاه به شیوه‌ای می‌گویی که دیگر مخاطبش را نمی‌دانی و نمی‌شناسی و هرکسی را به آن دست‌رسی هست و نخواهی دانست چه‌کسی خوانده و چه‌کسی نه و جز معدودی، کسی را حوصله نخواهد بود همراه شدن با واژه‌هایت و می‌سوزی از این تردید که آیا مخاطبت خوانده یا نخوانده.

هرچه که هست، آرامش می‌آورد و نمی‌آورد.

می‌خواهم و نمی‌خواهم بدانی چه می‌خواهم و نمی‌خواهم بگویم. نمی‌خواهم هرگز بدانی. اما می‌خواهم بدانی حرف‌های فراوانی هست که می‌خواهم بگویم و نمی‌خواهم.

ردی نیست که بدانی مخاطب این جملات خودت هستی یا نیستی. پی نشانه نگرد. نشانه نمی‌گذارم که پی‌ام نیایی و بخواهی که بگویم. از کجا می‌دانی خطاب به تو نوشته‌ام؟ دیگران زیادند یا تو فکر می‌کنی زیادند. پس نمی‌آیی.

اما تردید را به جانت می‌ریزم که شاید مخاطب تو بوده باشی.

و با همین جمله‌ی آخر کاری کردم که نفرت بیاید و تردیدت را به در کند. بگویی: «به جهنم که شاید با من باشی. چه تردیدی؟ فکر بیهوده کردی، اصلا چرا فکر کردی برایم اهمیت دارد که حرف‌های فراوانی داری و نداری که می‌خواهی و نمی‌خواهی بگویی»

فرق هست میان آن‌که «بخواهی یا نخواهی» و «بخواهی و نخواهی». کاش معنایش را می‌فهمیدی که نمی‌فهمی و نمی‌پرسی.

یک چیز دیگر: «این» آخرین خواسته‌ام است. ولی نمی‌دانی کدام «این» و می‌دانی.
  
گفته بودم که نخوان.

Thursday, March 24, 2011

اگر، ای‌کاش


ناگهان می‌آید. از پشت. همانند سایه‌ای ناشناس که در تعقیبت بوده. نمی‌دانی چند صباح است که در پی‌ات است. یک سال، دو سال، یک عمر؟
اما ناگهان می‌آید. نفست که بند آمد تازه می‌یابی که چه بوده. به جان‌ات می‌افتد. شک سراپای وجودت را می گیرد. حال بنشین و از خود بپرس اگر چنان می‌کردم چه می‌شد. اگر چنان نمی‌کردم؟ اگر، اگر، اگر، ای‌کاش، ای‌کاش، ای‌کاش ...

از خاطرات تلخ گریزی نیست. یا سخت بتوان گریخت. با تو و هم پای‌ات می‌دوند.
اما مسکن هست. همان خاطرات، خود مسکن تلخی می‌شوند برای دردی که خود بر انگیخته‌اند. مرورشان که کنی انگار آرام می‌گیری. فقط شیطان می‌داند این درمان تلخ تا کی می‌پـاید که یک خاطره را تسکین دهی. هرچند نگریختی. کنارش ننهادی. تنها تسکینش دادی تا زخم چرکینش کی دوباره سرباز کند و خون آبه پس دهد. 


کاش می‌گفتی که دوست داری بیایی. اسفند بود؟ کاش می‌دانستم آن‌چه به بهانه‌اش روانه‌ات می‌کنم که همراهم نیایی، چه سرانجام شومی خواهد داشت. چرا نگفتی؟ کاش می‌آمدی آن روز. می‌گذاشتم بیایی. کاش می‌آمدی و غروب‌هنگام، در کنار همان موج شکن، به چشمانت می‌نگریستم. آن‌وفت شاید چشمانت می‌گفت که آدمش نیستی. آدمم نیستی. نخواهی بود. موج‌ها همان‌جا می‌شکست. موجی که سال‌هاست تکرار می‌شود. می‌ریخت و می‌گذشت و من هرگز چنین دردی را با چنین شوکرانی تسکین نمی‌دادم. هرگز اولین نوشته‌ی سال جدید این صفحه‌ی خاک گرفته، این‌قدر تلخ نمی‌شد.





Sunday, January 16, 2011

شب شغال

 
شیرها را می‌کشند برادر
دیگر در کتاب‌های داستان
شغال سلطان جنگل است
و در باغ‌وحش
انسان‌ به نمایش گذاشته‌اند