Sunday, January 17, 2010

مرگی که دیر نیست


ما آدم‌های عجیبی هستم. ما «آدم‌ها» عجیب هستیم. هیچ کس حتی خودش، حالاتش، روحیاتش، احساساتش و اهدافش را درست درک نمی‌کند.
آن وقت می‌نشینیم هزاران هزارن کتاب می‌نویسم که دیگران باید چگونه زندگی کنند.
ما هرگز نمی‌دانیم کی می‌میریم و اصلا نخواهیم دانست چگونه به وجود آمده‌ایم.
حالا به جان هم افتاده‌ایم، سر یک شعل بهتر. سر یک زندگی بهتر. سر یک کرایه تاکسی کمتر. سر یک ازدواج موفق‌تر !
از آن‌ور زمین لشکر می‌کشیم این‌ور که چی‌؟ احمقی توی خاورمیانه شاید سلاح کشتار جمعی داشته باشد.
همین سلاح‌های کشتار جمعی موجود و رسمی برای نابودی چندبار زمین کافی نیست انگار، باید در سوراخ‌های عراق دنبال بقیه‌اش بگردیم.
هواپیما می‌کوبیم به دو برج که یک سری آدم را بکشیم تا بگوییم ما هستیم. خوب به جهنم که هستی، چند سال دیگر خواهی، نخواهی می‌میری. دیگر نیستی. حالا کجا را گرفتی؟
با همسایه سر جای پارک ماشین دعوا می‌کنیم و با همکار سر یک بحث احمقانه‌ی احتمالا خاله‌زنکی/عمو مردکی.
دنیا را ترکانده‌ایم از ازدیاد آدمی. زمین بدبخت را به حال احتضار انداخته‌ایم، که چه؟ کارخانه‌هایمان دوقران بیشتر درآمد داشته باشند.

آقا جان. همین روزها می‌میریم. دیر نیست. می‌میریم. آرام بگیرید. زندگی‌تان را بکنید.
یک بوسه، می‌ارزد به زمین و هرچه در آن جریان دارد. یک چرت تابستانی. یک خنده. فقط یک خنده. 

تمامش کنید.




4 comments:

Unknown said...

وبلاگ نو مبارک

سامان said...

. یک چرت تابستانی. یک خنده. فقط یک خنده.


اینو هستم

ronak said...

wow, I just liked your post very much.

ترمه said...

یک بوسه، می‌ارزد به زمین و هرچه در آن جریان دارد.


عاشقتمممممممممممممممم :)))))))))))))