Sunday, December 19, 2010

واقعا گندم بود؟

همه‌چی ارزونه
من چه‌قد پول‌دارم
از حساب بانکیم
به خودم می‌بالم

بگو این یارانه
تا ابد پابرجاست
حالا که اسکناس
ته جیبم پیداست

پول آب و برقو
اول ماه دادم
اجاره هم مفته
دیگه من آزادم

از سر خوشبختی
دیگه من بی‌کارم
سیب‌زمینی گوجه
تو حیاط می‌کارم

همه‌چی آرومه
تو کنارم هستی
درای قلبم رو
چه هدفمند بستی

تاکسی‌ها مجانی
خالیه بی‌.آر.تی
همه باهم دوستن
شهری و داهاتی

توی باک ماشین
پره از بنزینه
مسوول پمب بنزین
فارسی‌وان می‌بینه

تو به من پول دادی
یارانه‌‌ی نقدی
حسابی هدفمند
برای خوشبختی

دیگه یادم رفته
دولت چندم بود
رییس‌ ِ جمهورش
عاشق مردم بود

قشر آسیب‌پذیر
دهک‌ِ چندم بود؟
اینی که من خوردم
واقعا گندم بود؟

Sunday, December 12, 2010

چون دگرباره امید بازگشتم نیست

هرچند دگرباره امید بازگشتم نیست
هرچند امیدم نیست
هرچند امید بازگشتم نیست

        به تزلزل میان سود و زیان
درین گذر کوتاه     کجا که رؤیاها در گذرند ۴۳
از برزخ ِ  رؤیاگذر ِ  میان زاد و میر
(تبرکم بخش پدر) ۴۴ گرچه آرزو نمی‌کنم آرزوی این چیزها کنم

از پنجره‌ی چارتاق   رو به ساحل خارا
بادبانهای سفید   هنوز میافرزاد دریاسو، دریاسو افرازان
بال‌های نشکسته

         و دل ِ گمشده سخت می‌شود و شاد می‌شود
به گل گمشده یاسمین و صداهای گمشده‌ی دریا
و جان ِ سُستمایه به شورش می‌خیزد
برای باهوی خمیده‌ی زرین و بوی گمشده‌ی دریا
به بازیاب می‌خیزد
بانگ بلدرچین و مرغ چرخنده‌ی باران را
و دیده‌ی نابین میافریند
تاش‌های تهی میان دروازه‌های عاج ۴۵
و رایحه تجدید ِ نمکمزّه‌ی ریگزار می‌کند

        اینک زمان ِ َ تنِش میان میر و زاد
مکان انزوا    کجا که سه رؤیا در گذرند
بین صخره‌های آبی
ولی صداهای برانگیخته از سرخدار که بر باد می‌رود
باشد که سرخدار ِ دگر انگیزد و پاسخ گوید.

خاهر خجسته ، مادر قدسی ، جان ِ چشمه ، جان ِ باغ ،
مگذار که خود را با دروغ به سُخره بگیریم
بیاموز روی آریم و روی نیاریم
بیاموز در سکون بنشینیم
حتا میان این صخره‌ها،
آرامش ما درخواست او ۴۶
و حتا میان این صخره‌ها
خاهر ، مادر
و جان  ِ رودبار، جان ِ دریابار ۴۷،
مگذار در جدایی باشم ۴۸

     و بگذار بانگ من فرا تو آید ۴۹.


باب ششم (پایانی) «چهارشنبه‌ی خاکستر»* / تی‌.اس الیوت/ ترجمه‌ی بیژن الهی 
پانویس‌ها در ادامه‌ی مطلب (Read More)

Saturday, November 27, 2010

تهران

بگذارید رک بگویم. تهران سرنوشت شومی خواهد داشت. شاید وقتی که خودم زیر آوار له شده باشم یا در یک بحران انسان خواری همه‌گیر، فردی دیوانه، آرواره‌ی خونی‌اش را در روده‌ام فروکرده و با دندان جگرم را بیرون می‌کشید، خبرنگار یک رادیوی محلی در نروژ که اندکی فارسی از پدربزگ مهاجر ایرانی‌اش یاد گرفته بود و داشت درباره‌ی اتفاقات دیوانه‌کننده تهران گزارش تهیه می‌کرد، از جست‌و‌جوی گوگل به این‌جا رسید و ۲۴ ساعت بعد همه‌ی شبکه‌های خبری جهان تصویر این صفحه را نشان دادند و گفتند یک خبرنگار در سال ۲۰۱۰ این حوادث را پیش‌بینی کرده بود.
تهران یک هیولای بی‌مانند است. البته من غیر از چند سفر ناقابل، دیگرجاهای جهان را ندیده‌ام. ولی در انسان یک حس دور و کم سر و صدا هست که ربطی به دیدن ندارد. تاریخ هم غیر از چند کتاب ناقابل چیزی نخوانده‌ام. ولی در انسان یک حافظه‌ی دور و محو هست که ربطی به خواندن ندارد. پس تهران یک هیولای بی‌مانند است.
من اطرافم را زیاد نگاه می‌کنم. اصلا هم در فکر نیستم. فقط دارم نگاه می‌کنم. هر روز یک مسیر را می‌روم و نگاه می‌کنم. الان پنج سال است که مسیر عوض نشده. قبل از آن هم همین اطراف بود به هرحال. وقتی تغییرات را آرام می‌بینی درکش نمی‌کنی. ولی سخت نیست برگردی مثلا به دو سال قبل و تغییرات را مقایسه کنی.
سال ۱۳۶۹ که من بچه‌ی اول دبستان بودم، یکی از اقوام آمده بود در همین کوچه‌ای که الان زندگی می‌کنم خانه خریده بود. آخر این کوچه یک باغ توت بود که می‌رفت تا آن سر شهر. الان نمی‌گویم چی‌هست چون معلوم است.
ولی بحث من فقط مربوط به ساخت‌و‌ساز و جمعیت و این‌ها نیست. اگر حوصله کرده باشید و تا این‌جای این نوشته‌ی کسل کننده را خوانده باشید، می‌خواهم بگویم این هیولا فقط از سیمان و آسفالت و آهن ساخته نشده. گوشت و خون دارد. منظورم زیاد شدن جمعیت نیست. وقتی چیزی گوشت و خون دارد، یعنی مغز هم دارد. منظورم فرهنگ نیست. منظورم یک شبکه‌ی سرطانی رو به رشد از همه‌ی این‌هاست و از چیزهایی که برای‌شان واژه ندارم.
هیولاهایی که ناگهان به این شدت بزرگ می‌شوند، معمولا سرنوشت خوبی ندارند. یعنی من احساس می‌کنم ندارند. حرف از یک بحران نیست. من یک فاجعه را انتظار می‌کشم. نمی‌دانم از کدام نوع. ولی تهران با یک فاجعه تمام می‌شود. تمام.

Tuesday, November 09, 2010

خودم فهمیده‌ام


برای آن‌که بتوانی ۸۰درصد خوب باشی، لازم است ۲۰درصد هم بد باشی. ولی اگر بخواهی ۱۰۰درصد خوب باشی، آخرش می‌بینی فقط ۲۰درصد خوب بودی و ۸۰درصد هیچی.

رونوشت: گندالف خاکستری و پروفسور آلبوس دامبلدور



مرسی


مرسی واسه اکسپت – مرسی واسه اد

و کدام دختر است که در سرزمین مجازی تاکنون این جمله را نشنیده باشد. و کدامین است که خود نپرسیده باشد خوب که چی ؟ و با خود نگفته باشد یک احمق دیگر از تخم‌مرغم درآمد.

Sunday, November 07, 2010

که خواب آلوده‌ایم ای بخت بیدار

همه ‌دنبال کسی برای با هم خوابیدن می‌گردند؛
من ‌دنبال کسی برای با هم بیدار بودن.

Saturday, November 06, 2010

Sometimes

Sometimes the only way to protect the people that you love is by staying away from them

Monday, October 11, 2010

قند و نبات است پدر سوخته

زبان فارسی اصلا برای حرف زدن و فکر کردن منطقی مناسب نیست.

در طول قرن‌ها واژه‌ها و عبارت‌های این زبان که به «قند و شکر» لقب گرفته، آن‌قدر از معنای اصلی دور شده‌اند که دیگر کاملا معنا و معانی متفاوتی به دوش می‌کشند. (همین به دوش کشیدن مثلا!)


مثلا واژه‌ی «دامن». خوب این واژه به یک پوشش پایین‌تنه‌ی زنانه اشاره دارد. البته شاید در گذشته مردها هم استفاده می‌کرده‌اند. اما الان «دامن» فقط همان پوشش پایین‌تنه معنا می‌دهد ؟ انصافا می‌دهد؟

دامنم از کف برفت. دامن کشی کردم.

دامن دیگر از پای زنان و مردان درآمده و به جاهای دیگری سرک می‌کشد که اصلا آدم اگر یادش بیاید که دامن یک پوشش پایین‌تنه بوده از خجالت آب می‌شود! مثلا: خانم دکتر دستم به دامنت.


یا «آغوش» !

به آغوش میهن خوش آمدید. آغوشم برای تو گشوده است. آغوش باز کن. با آغوش باز به دیدارش رفتم. آغوش امن شهر خودم.


بدتر از همه : «جگر» ! (جیگر هم تلفظ می‌شود). این یکی معانی جدیدی هم دارد که فکر کنم در گذشته مثل امروز مرسوم نبود! ولی واقعا، انصافا، اگر منظورتان از «جگر» همان عضوی از پیکر انسان باشد چه‌قدر باید تلاش کنید تا منظوراصلی را برسانید ؟

ولی جایش می‌شود از «جگر» هزار استفاده‌ی دیگر کرد که اصولا و منطقا ربطی به آن عضو شریف در بدن انسان ندارد.

جگر داری ... ؟ عجب جیگری ‍! جیگرت را ... ‍
جیگری بود لامذهب.

دیگر مثال نمی‌زنم تا ف-یل/تــر نشده‌ام. شما تعمیم دهید به واژه‌های دیگر. یک کتاب شعر یا نثری کنایه‌آمیز را تورق کنید بعد تلاش کنید معنا را با کلماتی دیگر بگویید یا به زبانی دیگر ترجمه کنید. زیاد حرص نخورید.

Tuesday, September 28, 2010

بار هستی

وقتی می‌خواست به دوستش رمان «بار هستی» میلان کوندرا را هدیه کند، صفحه‌ی اول را باز کرد و دلش خواست بنویسد: تقدیم به بار هستی‌ام.

خجالت کشید، چند خط شعر نوشت.

Monday, September 13, 2010

آزادی

این‌ها که از زندان با وثیقه می‌آیند بیرون، می‌گویند آزادی «موقت» فلانی؛ آدم خیال می‌کند ماها «دائما» آزادیم.

Saturday, September 04, 2010

کابل جاسک-فجیره


از ناخدای محترم کشتی ناشناسی که بعد از سه‌روز لنگر خود را از کابل اینترنت مسیر جاسک-فجیره بالا کشید و رهسپار اقیانوس شد سپاس‌گزارم.

ناخدا جان التماس دعا اخوی، ایشالا کشتیت از این توفان‌ها که می‌گن نقاط مختلف دنیا شروع شده هیچ آسیبی نبیند. گذارت به چین اگر افتاد بده تجهیزات لنگرت را تقویت کنند چون این سه‌روز به همه‌ی سایت‌هایی که به علت «کندی اینترنت» قطع شده بود دسترسی داشتم.
عزت زیاد

مرتبط: 
برد کشتی آن‌جا که خواهد خدا - وگر جامه بر تن درد ناخدا

Sunday, August 29, 2010

اصغر قاتل


- بهش می‌گم سکه قلب لا‌اقل کام خودش شیرینه؛
دیگه هر شهد براش زهر هلاهل نمی‌شه.
می‌گه اون شیرینی، به درد شاعر می‌خوره. که با شمع و گل و پروانه و بلبل بغل هم بذاره؛ بشینه نگا کنه، های و ‌های گریه کنه، شعر بگه.
- بهش می‌‌گم عزیزکم، جانکم، امیدکم، قلبک بازی‌گوشم، سکه قلب اقلا قلب است؛ می‌شه باش سر یه کسی کلاه گذاشت یا کلاهی برداشت. هیچ قلبی مثل تو عاطل و باطل نمی‌شه.
می‌گه اون قلب فقط به درد ملا می‌خوره.
- بهش می‌گم ملا بازم هرچی باشه، دست‌کم به فکر نفع خودشه؛ بی‌خودی منصف و عادل نمی‌شه.
- عین‌هو فرشته سردر «دیوان قضا»؛ تاحالا سی‌ساله چسبیده به دیوار. که‌چی؟ که با اون ترازوی نامیزون یه چیزی وزن کنه!
می‌گه هر فرشته‌ای کاسب و بقال نمی‌شه.
- تازه هر بقالی‌هم این‌قده احمق نمی‌شه؛ که با دستمال ببنده چشش‌رو، بعد بخواد زردچوبه و فلفل رو با ترازو بکشه. دیگه اون مثقال، مثقال نمی‌شه. دیگه اون فلفل،‌ فلفل نمی‌شه.
- بابا ول کن حاج‌آقا. دل به فلفل آخه دخلی نداره. فلفل شما مثل سکه قلب، همه‌چی داره به‌غیر از فلفل. عین‌هو قلب شما قلابی‌ست. توی دل، هرچی باشه، به‌جز از عشق و محبت، چیزی داخل نمی‌شه.
- داش من، از قول ما به این دل واموندت، حالی کن عشق مثه دسته چپق، باث حتما دو تا سر داشته باشه. آخه عشق یه‌سره باعث دردسره.
می‌گه اون عشق، فقط به درد خراط می‌خوره.
- بهش بگو عقلم آخه خوب چیزیه. اگه فرهادی، شیرینت کو؟ اگه مجنونی، لیلیت کجاست؟
- آخه مرشد؛ مجنون، اگه لیلی داشت، دیگه مجنون نمی‌شد. وقتی هم شد، دیگه عاقل نمی‌شه.
- بهش بگو دست بردار. دیگه دیوونه شدن این‌همه قمپز نداره. توی دنیا دیوونه فراوونه. مگه تو نوبرشو آوردی؟
- کاملا صحیح می‌فرمایید. ما تو تاریخ کسانی داریم، مثل اسکندر مقدونی یا ناپلئون.
- مثل هیتلر، مثل چنگیز مغول.
- راه دور چرا بریم؟ این عمو سام خودمون.
می‌گه هر آدم دیوونه که لشکر کش نیست. هرکی لشکر کشه، آدم‌کش نیست.
- هرکی آدم بکشه، «اصغر قاتل» نمی‌شه.


شهرقصه – بیژن مفید

Monday, August 23, 2010

دربند

گفتم: دربند توام
گفت: پلنگ‌چالم هم باشی افاقه نمی‌کند

Sunday, August 15, 2010

ما غلط کردیم

شیوه‌ی چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

Friday, August 13, 2010

ماجرای من و نامه‌های ناخواسته‌ی سایت وازنا

ماجرای من و نامه‌های ناخواسته‌ی سایت وازنا
-یا وقتی من مقابل هرزنامه‌ای هرچند فرهنگی خونم به جوش می‌آید -


وب‌سایت نشریه‌ی الکترونیک «وازنا» از چندسال پیش هر وقت که به‌روز می‌شود، نامه‌ای گروهی ارسال می‌کند تا اطلاع دهد که به‌روز شده. نشانی الکترونیک من هم کاملا طبیعی است که در این فهرست انبوه بوده باشد. چند عزیز از دوستانم با این نشریه همکاری می‌کردند.

چندبار با ارسال نامه‌ی الکترونیک درخواست کردم نام من را از این فهرست حذف کنند. نه‌اینکه از نشریه‌ی وازنا خوشم نیاید یا عنادی داشته باشم. ارسال نامه‌ی تبلیغی (یا حالا اطلاع رسانی) بدون اجازه به گروهی انبوه و ناشناخته مصداق ارسال هرزنامه است و بد ماجرا این‌که در نامه‌های وازنا نشانی دریافت کننده‌ها برای یکدیگر قابل مشاهده بود. (یعنی می‌شد به راحتی به دست ارسال کننده‌های حرفه‌ای هرزنامه بیافتد)

۲۲ آوریل این نامه از من به نشانی وازنا ارسال شد:

«در شان مجله‌ی وازنا نیست که پیام ناخواسته ارسال کند.
آن هم به صورتی که نشانی افراد برای همه‌ی دریافت کننده‌ها قابل مشاهده است (این کار می‌تواند به سو استفاده‌های تبلیغاتی فراوان منجر شود و اینترنت را به یک آشغال‌دانی بزرگ تبدیل کند(
لطفا نشانی من را از این فهرست حذف کنید
و توصیه می‌کنم برای هیج‌کس پیام ناخواسته (گاهی به آن هرزنامه یا «Spam» هم می‌گویند) ارسال نکنید.
اگر کسی به مجله‌ی وازنا علاقه‌مند باشد خودش متوجه انتشار شماره‌ی جدید می‌شود یا می‌تواند از طریق «feed» آن را دنبال کند.»


بعدهم توضیحاتی درباره‌ی این‌که هرزنامه چیست و چرا می‌تواند خطرناک باشد ضمیمه کردم و حتی به شوخی در سالروز ۳۲ سالگی هرزنامه، نامه‌ای به آدرس وازنا فرستادم و تبریک گفتم !

اما نتیجه‌ای نداشت.
امشب دوباره وازنا به‌روز شد و یکی از همان نامه‌های همیشگی رسید.

با گزینه «Reply to all» متن زیر را به تمام کسانی که از وازنا نامه‌ دریافت می کنند فرستادم –به گروهی بالغ بر پانصد نفر- :


ارسال هرزنامه از وازنا را متوقف کنید

این نامه برای تمام افرادی که خبر انتشار شماره‌ی جدید نشریه‌ی وازنا را دریافت کرده‌اند ارسال می‌شود. از این‌که بدون اجازه از نشانی مجازی شما استفاده می کنم پوزش می‌خواهم. (این افراد شامل فهرستی هستند که از آدرسی به نام vaznabox@gmail.com نامه الکترونیک دریافت کرده‌اند و نام همه با حروف A و B شروع می‌شود. نشانی افراد دیگری که در ماه‌های گذشته وازنا با ارسال هرزنامه نشانی‌شان را در اختیار همگان گذاشته بود به این نامه افزوده شده است)
نامه‌های تبلیغاتی وب‌سایت وازنا بدون اجازه برای من ارسال می‌شود و تاکنون بارها خواسته‌ام نام من را از این فهرست حذف کنند.

بی‌توجهی هرزنامه‌ فرست وازنا موجب شده تا این نامه را برای همه‌ی افرادی که نامه‌ی تبلیغاتی این وب‌سایت را دریافت می‌کنم ارسال کنم. اکنون نشانی همه‌ی این افراد در اختیار من است. البته من قصد سواستفاده ندارم. می‌توانستم با ارسال صدها نامه‌ی تبلیغاتی شما را کلافه کنم. چطور می‌شود تضمین کرد که این اتفاق نیافتد؟ حتما با چنین نامه‌هایی برخورد کرده‌اید. هرچه آن‌ها را مسدود می‌کنید از آدرس دیگری دوباره سر می‌رسند. فکر می‌کنید چرا؟ چون افرادی مثل هرزنامه فرست وازنا، به رایگان نشانی شما را دو دستی تحویل‌شان داده. نشانی شما (که دست‌کم می‌شد به راحتی مخفی شود) به آسانی به عده‌ی زیادی ارسال شده است!

وب‌سایت‌های که به مخاطبانشان نامه ارسال می‌کنند (newsletters) همیشه امکان پس‌گیری ثبت‌نام برای دریافت این نامه‌ها را فراهم می‌کنند. نیز هرگز نشانی مخاطبانشان را در اختیار یکدیگر قرار نمی‌دهند. (استفاده از BCC). هرچند من هرگز برای دریافت این نامه‌ها از وازنا ثبت‌نام نکرده‌ام و گمان می‌کنم همه‌ی افرادی که این نامه برای‌شان ارسال شده چنین باشند. شاید بسیاری چندان هم پی‌گیر نشریه‌ی وازنا نباشند.
می‌دانم نشریه‌ی الکترونیک وازنا توسط افرادی شریف اداره می‌شود. چندنفر از دوستان خودم در جلسات هفتگی این نشریه شرکت می‌کنند و خودم دوبار فرصت حضور در این جلسات را به عنوان مهمان داشتم.
برای همین امیداورم همکاران این نشریه که امور فنی آن را انجام می‌دهند بالاخره گوش شنوایی پیدا کنند و ارسال هرزنامه را متوقف کنند. دست‌کم نشانی افراد را از یکدیگر پنهان کنند!

آرمان الف

رونوشتی به آقای حافظ موسوی، شاعر و از مدیران وازنا هم ارسال شد.

واکنش‌های مختلفی آمد. مثلا چند ای‌میل در تشکر و در گلایه‌ از نامه‌های ناخواسته وازنا. یا آقای اسدالله امرایی، مترجم، دچار سوتفاهم شدند که مخاطب من خود ایشان هستند و می‌گفتند هرگز از وازنا برای من ای‌میل نفرستاده‌اند! مجبور شدم توضیح دهم مخاطب نامه نبوده‌اند و تنها رونوشتی از آن را دریافت کرده‌اند.

دست آخر هم متنی فارسی که با حروف انگلیسی نوشته شده بود از نشانی وازنا (که در جی‌میل ساخته شده) دریافت کردم که اطلاع می‌داد نشانی من را حذف کرده و توضیح می‌داد این‌ها همه دوست همدیگر هستند و مشکلی با نمایش عمومی نشانی الکترونیک خود ندارند. (بیش از پانصد نشانی الکترونیک در فهرست وجود داشت). ارسال کننده در پایان تاکید کرده بود که فهرست خود را بازنگری می‌کند و افراد ناآشنا را حذف می‌کند.

همه‌ی این‌ها را نوشتم که بگویم این فضای مجازی عزیز نیاز به مراقبت دارد. ما قانون درست حسابی نداریم. مثلا چنین قانونی: « کنگره‌ آمریکا در سال ۲۰۰۳ قانون «CAN- SPAM» را به تصویب رساند که رسما وضعیت خارج از کنترل هرزنامه را کنترل می‌کند و بر اساس آن اشخاص و شرکت‌ها قبل از ارسال حجم انبوه ای‌میل، باید مقررات خاصی را رعایت کنند و برای کاربران گزینه عدم دریافت ای‌میل‌های انبوه را فراهم کنند.»
حالا ما باید خودمان مراقب این فضای مجازی باشیم. اخلاق را رعایت کنیم. فضای مجازی از هرزنامه، درز اطلاعات شخصی، انبوه تبلیغات ناخواسته و ده‌ها مورد دیگر آسیب می‌بیند و تنها با مشارکت فعالانه‌ی کاربران می‌شود با آن مقابله کرد. 

پ.ن: عجب دل پری داشتم ! این طولانی‌ترین نوشته‌ی «خواب‌آلودگی» تاکنون است.

Monday, August 02, 2010

Lemon tree

When I was just a lad of ten, my father said to me,
"Come here and take a lesson from the lovely lemon tree."
"Don't put your faith in love, my boy", my father said to me,
"I fear you'll find that love is like the lovely lemon tree."


Lemon tree very pretty and the lemon flower is sweet
but the fruit of the poor lemon is impossible to eat.
Lemon tree very pretty and the lemon flower is sweet
but the fruit of the poor lemon is impossible to eat.


One day beneath the lemon tree, my love and I did lie
A girl so sweet that when she smiled the stars rose in the sky.
We passed that summer lost in love beneath the lemon tree
the music of her laughter hid my father's words from me:


Lemon tree very pretty and the lemon flower is sweet
but the fruit of the poor lemon is impossible to eat.
Lemon tree very pretty and the lemon flower is sweet
but the fruit of the poor lemon is impossible to eat.


One day she left without a word. She took away the sun.
And in the dark she left behind, I knew what she had done.
She'd left me for another, it's a common tale but true.
A sadder man but wiser now I sing these words to you:


Lemon tree very pretty and the lemon flower is sweet
but the fruit of the poor lemon is impossible to eat.
Lemon tree very pretty and the lemon flower is sweet
but the fruit of the poor lemon is impossible to eat.


Peter Paul And Mary 

Download - دانلود

Saturday, July 24, 2010

بدون شرح


به گزارش خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) محمود احمدی‌نژاد همچنین گفت ایران قصد داشت در سال ۱۴۰۳ انسان به فضا بفرستد، اما در واکنش به تشدید تحریم های بین‌المللی، این کار را پنج سال به جلو انداخته و می‌خواهد آن را در سال ۱۳۹۸ انجام دهد.

Sunday, July 18, 2010

سیگار عامل اصلی سرطان و برای سلامتی زیان‌آور است



من کـِنت در رگانم، ژیـتان در استخوانم، چیزی نظیر پال‌مال در جانم پـیـچـیـد.
 

Monday, June 14, 2010

به آینده‌ی این شهر


ما هر غروب را به سوگ خورشیدی که رفت می‌نشستیم. خورشید که پایین می‌رفت امیدی به طلوع دوباره‌اش نبود. فقط خورشید نبود. بی‌ثباتی به همه‌چیزمان رخنه کرده بود. حتی به خودمان. تردید داشتیم تا یک ساعت دیگر چه آدمی خواهیم بود. به چه علاقه داریم و از چه بیزاریم.
تنها چیزی که ثبات و امنیت داشت، همان بی‌ثباتی بود. می‌شد مطمئن بود که ادامه دارد.

Sunday, May 23, 2010

من یک مزاحم نوامیس هستم

طرح برخورد با مزاحمین نوامیس شروع شد

پلیس تهران بزرگ از امروز طرح برخورد با مزاحمین نوامیس، مروجین فساد، مانکن‌های سازمان یافته و هنجارشکنان داخل خودرو را در معابر و بزرگراه‌های تهران آغاز کرد. (خبر از مهر)








من یک مزاحم نوامیس هستم

یک بار به یک ناموس ابراز علاقه کردم. چند سالی همش به او ابراز علاقه کردم. اصلا کارم شده بود ابراز علاقه. آخرش دستم را خواند، فهمید دارم مزاحم می‌شوم. گفت رفتارت مزاحمت است. آن موقع هنوز طرح برخورد با مزاحمین نوامیس راه نیافتاده بود. خودش با من برخورد کرد.

یک بار در دانشگاه از یک ناموس جزوه گرفتم. جزوه را گم کردم. خیلی باعث مزاحمتش شد. یک بار هم یک ناموس در کلاس کنارم نشست، من سعی کردم سر صحبت را باز کنم برای مزاحمت. نشد.

یک بار با یک ناموس دوست بودم. بعد با یک ناموس دیگر هم دوست شدم. برای هردو خیلی باعث مزاحمت شدم.

چند بار با چند ناموس بیرون رفتم. همه‌چیز خوب بود. من هدفم این بود که مزاحمشان شوم. فرصت نشد.

یک بار در ماشین دوستم بودم. (خودم رانندگی بلد نیستم). او برای یک ناموس که کنار خیابان بود بوق زد. من گفتم مزاحم نشو. ناموس کنار خیابان از این‌که دوستم بوقش را پی‌گیری نکرد خیلی ناراحت شد.

در بدترین مزاحمت هم یک بار یک ناموس به من علاقه‌مند شد. من علاقه‌ای نداشتم مزاحمش شوم. همین خودش شد یک جور مزاحمت.



Tuesday, May 11, 2010

خواب‌آلود

آزاده‌ی نازنین، ۲۷ ساله از جمهوری آذربایجان! در وبلاگش یک جمله‌ی قصار نوشته که خیلی به من (و این‌جا) می‌آید(+):

آدم اگر سرش به تنش بی‌ارزد می‌فهمد باید خواب‌آلودتر از این حرف‌ها باشد...
آن‌قدر خواب‌آلود كه نه توی كلاس اظهار نظر كند؛ نه توی تخت اظهار علاقه. نه از ترس تنهایی اظهار تاسف؛ نه توی جمع‌های بیش از دو نفر اظهار وجود .

Sunday, May 09, 2010

آداب ایرانی ۱۰


ایرانی‌ها در بزرگ‌ترین نمازخانه‌ی دنیا، بزرگ‌ترین نمایشگاه کتاب دنیا را برگزار می‌کنند. اما هیچ‌کدام‌شان نه نماز می‌خوانند، نه کتاب.

Tuesday, May 04, 2010

زن/مرد

اول: اگر «نه»ی زن ایرانی «نه» باشد، بازار متلک‌پران‌ها از رونق می‌افتد.
نجیب نباشید. خوش‌تان آمد پیش‌نهاد دهید. دوست‌داشتید، قبول کنید. این‌که باید سه‌بار بخوانند تا «بله» بگویید، یعنی با اصرار نرم می‌شوید. یعنی شاید با متلک هم شدید. یعنی «نه»تان خیلی هم «نه» نیست.

دوم: اگر منطق‌ام اندازه شادی صدر بود می‌گفتم: کدام زن ایرانی است که از یک تملق بی‌جا خوشش نیامده باشد؟ اصلا زن ایرانی تا تملق بی‌جا نشوند، زن نمی‌شود. ولی منطق‌ام فرق دارد. پس می‌گویم: تملق از محبوب‌تان شنیدید، نوش جان‌تان. از غریبه شنیدید اعتراض کنید. کشیده به گوشش بخوابانید. متلک‌پران هم اگر بفمهد گزافه‌گویی‌هایش برایش دردسر ساز می‌شود دیگر زبان‌درازی نمی‌کند.

آخر: این «زن»/«مرد» بازی زیادی مسخره است. من هم مسخره شدم که دامن زدم. ما همه بدیم.


Friday, April 30, 2010

گور بابای هرچی روشن فکری


گور بابای هرچی روشن فکری. برو دو تا چایی تو لیوان یه‌بار مصرف با سه تا حبه قند بگیر، بشنیم کنار کوچه با هم بخوریم. اولش راجع به اگزیستینسالیستم و رابطه‌ای که با لنگ و پاچه‌ی دخترای کوچه داره صحبت می‌کنیم. بعد که خسته شدیم و حوصلمون سر رفت، سر اینکه حبه‌ی سوم قند مال کی باشه دعوا می‌کنیم. بعد دعوامون می‌کشه به اینکه مارکسیسم گاهی خودش یه جورایی شبیه مذهب می‌شه یا نه. بعد تو واسه تموم کردن دعوا خیلی محکم می‌گی که «مذهب هیج جوری در کنار سوسیالیسم قرار نمی‌گیره». بعدش یادمون می‌افته که سُس ساندویچ دیشبی فاسد بوده و هردومون تا صبح دل درد داشتیم. اولش کلی می‌خندیم و سعی می‌کنیم نشون بدیم حال اون یکی بدتر بوده، ولی وقتی یادمون می‌افته که تا صبح حتی یه نخ سیگار هم نتونستیم بکشیم، بغضمون می‌گیره. بعد یه مدت سکوت می‌کنیم و به در سیاه خونه‌ی روبرویی خیره می‌شیم. تو دو نخ سیگار در میاری و هردو رو خودت آتیش می‌زنی، بعد یکی شو می‌دی به من. صد بار بهت گفتم از سیگار دهنی بدم میاد. یه سمند میاد رد می‌شه و حسابی آب می‌پاشه بهمون. وقتی می‌فهمی رانندش زن بوده فحش‌هاتو غلیظ‌تر می‌کنی. یهو در میای که فمینیسم باید دنبال حذف اهمیت جنسیت از مسایل غیر جنسی باشه. مثل حذف اهمیت نژاد که هدف سیاه پوستا بود. بعد دوباره شروع می‌کنی لیچار بار کردن. نمی‌فهمم داری به فمینیسم فحش می‌دی یا به راننده‌ی سمند.
من می‌گم بازم چایی می‌خوام. تو می‌ری یکی دیگه بگیری ولی دست خالی بر می‌گردی. عوضش از جیبت آدامس نعنایی تعارف می‌کنی. می‌گم بشین. می‌گی شلوارم خیس می‌شه. می‌گم احمق تا حالا یک ساعته همین جا نشسته بودی. می‌گی آخه چایی رو نمی‌شد سرپا خورد.
یهو سر و کله‌ی اون دختره که سگ داره پیدا می‌شه. ترجیح می‌دی بشینی تا رد شدنش از جلومون رو کاملا تماشا کرده باشی. بهت می‌گم شلوارت خیس نشه. می‌گی احمق یک ساعته همین جا نشسته بودم.
دختره راشو عوض می‌کنه و می‌ره تو یه کوچه‌ی دیگه. اول می‌گی بیا بریم دنبالش. ژان پل سارتر هم گاهی دنبال دخترا راه می‌افتاد. بعد سرتو نا امیدانه می‌ندازی پایین. می‌گی ما نباید دنباله ‌روی بورژوازی باشیم.
هوا تاریک می شه. یه خمیازه طولانی با دهن کاملا باز می‌کشی. دستاتو بالای سرت کش و قوس می‌دی. می‌گی بیا بریم یه جای کثیف غذا بخوریم. فوقش دل درد می گیریم. بهتر، نمی تونیم سیگار بکشیم. گور بابای هرچی روشن فکری.

Thursday, April 08, 2010

یک نوشته‌ی سیاسی

میرحسین موسوی در دیدار با گروهی از اعضای سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی: اگر حاکمیت می‌توانست یک کارآمدی نسبی در اداره امور داشته باشد، با وجود هر تخلف انتخاباتی تمکین می‌کردم و مسایل و مشکلات کشور به سمت حل شدن می‌رفت، اما ما این را هم نداریم. (پنج‌شنبه ۱۹ فروردین- منبع)


به این عبارت‌ها دوباره توجه کنید:
یک کارآمدی نسبی در اداره امور
با وجود هر تخلف انتخاباتی
تمکین می‌کردم
مسایل و مشکلات کشور به سمت حل شدن می‌رفت

آداب ایرانی ۸

در ایران باید از دو گروه ترسبد:‌
۱. اتباع بیگانه
۲. سایرین

Monday, April 05, 2010

عذرخواهی انتشارات نگیما برای استفاده از اینترنت

انتشارات نگار و نیما (نگیما) در صفحه‌‌ی اول وب‌سایت خود نوشته‌ای قرار داده که طی آن از حضور در فضای مجازی عذر خواسته است!

این انتشارات در وب‌سایت خود نوشته است: «از عزیزانی که به این سایت (سایت اختصاصی انتشارات نگار و نیما "نگیما") مراجعه می کنند تشکر نموده و از صمیم قلب عذر خواهی می کنیم از اینکه برای عقب نماندن از غافله (شبکه جهانی وب www) مجبور به استفاده از این فضای مجازی آلوده به انواع ناپاکی ها برای معرفی خود شدیم که این اختراع و اکتشاف هم مانند اکثر اختراعات و اکتشافات بشر بعلت عدم شناخت انسان و نیازهای انسانی منجر به نوعی بلای قرن شده است.
در این دوران پرفریب آلوده مسئولیت انسان بودن به مراتب سنگین تر است و این ما هستیم (من و شما) که باید بار این مسئولیت گران را به مقصد برسانیم. دشمنِ ترقی و تعالی انسان زیاد است و در این دنیای مجازی با یک کلیک دشمنان بی شمار زیادی را از این گونه می توان یافت و یکی از راههای مبارزه با این دشمنان انسانیت گسترش فرهنگ و هنر و ادبیات پاک و سازگار با درون و فطرت انسان است، باشد با یاری شما عزیزان و هم اندیشان به این آرزو جامه ی عمل بپوشانیم.»





چند پیشنهاد برای انتشارات نگیما

یک: در مقابل در ورودی دفتر انتشارات تابلویی نصب کنید و از حضور در خیابان عذر خواهی کنید.

 متن پیشنهادی: « از عزیزانی که به این دفتر (دفتر اختصاصی انتشارات نگار و نیما) مراجعه می کنند تشکر نموده و از صمیم قلب عذر خواهی می‌کنیم از این‌که برای عقب نماندن از غافله مجبور به استفاده از این فضای خیابانی آلوده به انواع ناپاکی‌ها شدیم.
دشمنِ ترقی و تعالی انسان زیاد است و در این خیابان، (تاکید کنید، درست در همین خیابان) با چند قدم! دشمنان بی شمار زیادی را از این گونه می توان یافت.»

(نشانی انتشارات نگیما: میدان انقلاب، خیابان کارگر جنوبی، کوچه رشتچی، شماره ۲۵، واحد یک)


دو: در صفحه‌ی اول کتاب‌های‌تان متنی چاپ کرده و از حضور احتمالی کتاب‌ها در کتاب‌خانه‌ای که کتاب‌های «بد» در آن وجود دارد عذر خواهی کند.

سه: یک «دادزن» استخدام کنید که هر روز در میدان انقلاب از مردم عذر خواهی کند که کتاب‌های انتشارات «نگیما» در راسته‌ی مقابل دانشگاه تهران که محل تردد بسیاری از افراد ناپاک و آلوده است به فروش می‌رسد.
 
چهار: یک ویراستار استخدام کنید که وب‌سایتتان را در این فضای آلوده حداقل ویراش کند که مثلا ننویسید : «دشمنان بی‌شمار زیادی» ! سعی کنید ویراستاری باشد که بفهمد بی‌شمار همان معنی زیاد را می‌دهد.

ای‌میل وارده در نیمه شب

کاربر گرامی
با سلام،
به اطلاع می‌رسانیم به تازگی کاربران شاتل در مواقع فیل/ترینگ، با صفحه‌ی جدیدی روبه‌رو می‌شوند که فهرستی از سایت‌ها را معرفی می‌کند. در این باره، به اطلاع می‌رسانیم گروه شرکت های شاتل هیچ نقشی در فیل/ترینگ اینترنت و مسایل مرتبط با آن ندارد و صفحه‌ی جدیدی که هم‌اینک هنگام فیل/تر شدن سایت‌ها، کاربران را به سایت‌های دیگر هدایت می‌کند یا فهرستی از سایت‌ها را نمایش می‌دهد نیز توسط سازمان‌های دولتی و قضایی تامین کننده‌ی اینترنت کشور یا ناظر بر آن، تهیه گردیده است و خارج از اختیار این شرکت فرا روی کاربران قرار می‌گیرد.

با سپاس
گروه شرکت‌های شاتل
  
نامه‌ی تازه رسیده از شرکت شاتل بود که شنیده می‌شود خیلی هم خصوصی نیست.
شرکت شاتل چرا به صرافت ارسال چنین نامه‌ای افتاده است؟
  • اعتراض‌ کاربران به این شرکت زیاد بوده و شاتل می‌خواهد رفع رجوع کند؟
  • فشار از بالا زیاد بوده و شاتل می‌خواهد اندکی جبران کند؟
  • قرار است در فیل/ترینگ جدید مثل بازی‌های کامپیوتری دوران کودکی غول‌های جدیدی بیرون بیایند که شاتل از الان دارد آماده باش می‌دهد و از خود سلب مسوولیت می‌کند؟

چند توضیح کوچک:
  • در متن نامه فقط نیم‌فاصله‌ها اصلاح شده و میان فیل و تر یک [ / ] قرار داده‌ام برای رضایت خدا. دیگر تغییری نیست.
  • نامه از نشانی «no-reply@shatel.ir» نیمه شب دوشنبه (۱۶ فروردین) رسیده است.
  • کاربر شاتل نیستم. چندی پیش این شرکت نه‌چندان محترم پول بنده را بالا کشید ولی از نصب اینترنت پر سرعت خود داری کرد. گفتند با مخابرات برای به قول خودشان «پورت»‌های جدید به مشکل خورده‌ایم. (این نکته‌هم قابل تامل است).  گفتم پولم را پس دهید. گفتند بیا بگیر. یک راهی مشابه هفت‌خوان رستم هم معرفی کردند. برای گرفتن پول، پیک‌شان با موتور چند بار به محل کار و خانه آمده بود. گفتم برای پس دادن هم باید همین‌گونه باشد. گفتند شرمنده. و توضیحی دادند که ترجمه‌اش این می‌شود: «ما دزدیم آقاجان چه‌کار می‌خواهی بکنی؟»

Wednesday, March 31, 2010

آداب ایرانی ۷

اگر یک ایرانی به شما سلام کرد، به او پاسخ دهید، اما اگر خیلی گرم سلام کرد از او فرار کنید.

Tuesday, March 30, 2010

آداب ایرانی ۶

کارمند بانک ایرانی، ۱۷ واحد اخم و ۹ واحد تَخم (به فتح ت) پاس کرده است و دیپلم «جواب ندادن» دارد.

Monday, March 29, 2010

یا (ي) و کاف (ك) عربی را از وب ایرانی حذف کنیم

بسیاری از وبلاگ‌ها و بدتر از آن وب‌سایت‌های رسمی، خبرگزاری‌ها و نشریات اینترنتی،‌ آیین‌های نگارشی، درست‌نویسی و علامت‌گذاری زبان فارسی و اصول ساده‌ای چون استفاده از «نیم‌فاصله» و «یای میانجی» را رعایت نمی‌کنند.

اما چیزی که کمتر به آن توجه شده استفاده از کاف و یای عربی میان حروف فارسی است. کافی که سرکشش افتاده و یک زخم هری‌پاتری دارد! (ك) و یایی که دوتا نقطه زیرش سبز شده (ي) !
 
یعنی به جای حرف « ك » از « ک » و به جای « ي » از « ی » استفاده کنیم.

(این موضوع برای بسیاری از موتورهای جستجوی اینترتی هم دردسر ایجاد کرده. بسیاری از یافته‌ها منطبق با آن‌چیزی نیست که باید باشد چون مثلا شما در جستجو از یای فارسی استفاده کرده‌اید ولی در وب‌سایت یا مقاله‌ای که دنبالش می‌گردید از یای عربی استفاده شده)

بیایید رعایت کنیم. کاش جناب خوابگرد (علم‌دار رعایت نیم‌فاصله در اینترنت) نهضتی راه بیاندازند، که این دو حرف از وب ایرانی پالوده شود.

Sunday, March 28, 2010

آداب ایرانی ۵






محل نصب:‌ باجه‌ی تلفن همه‌گانی، بلوار دریا، سعادت آباد.

Saturday, March 27, 2010

آداب ایرانی ۴

دختر ایرانی حتی از جلب توجه یک خون‌آشام هم خوشحال می‌شود. از این‌که مردی با آن قدرت استثنایی، او را در حد خوردن دوست داشته باشد.


آداب ایرانی ۳

پزشک ایرانی اگر برای همه مراجعان (احتمالا مریضان) دارو تجویز نکند شب یک جایش درد می‌گیرد.


Friday, March 26, 2010

خبرنگار سمج

این عبارت و عبارت‌های مشابه را بارها شنیده‌ایم: «خبرنگار سمج»
بعضی از همکاران من این عبارت را نوعی بی‌احترامی می‌دانند. اما من از شنیدنش لذت می‌برم.

خبرنگار واسطه مردم و منابع خبری است (منابعی مثل دولت، حکومت و خیلی چیزهای دیگر). خبرنگار چشم و گوش مردم است. او می‌خواهد حقیقت را به مردم نشان بدهد. به گمانم سماجت در این کار اصلا عیب نیست.
خبرنگاری که به منبع خبری به اصطلاح خودمان «گیر» می‌دهد، برای خودش این کار را نمی‌کند (برای او می‌شود یک خبر. به قیمت سال ۸۹ می‌شود چهار هزار تومان!). ولی برای مردم می‌شود یک حقیقت. یک واقعیت که باید به گوش مخاطبان برسد. حالا هرچه باشد. او برای شفافیت می‌جنگد. خبرنگار باید «سمج» باشد. وگرنه خبرنگار نیست.


Thursday, March 25, 2010

آداب ایرانی ۲

مرد ایرانی پشت فرمان خودرو، خود را سلطان محمود غزنوی می‌داند، راننده‌های زن اطراف را رامش‌گران یا خدم و حشم؛ راننده‌های مرد اطراف را سپاه دشمن.


آداب ایرانی ۱

رومی‌ها صدها سال پیش، میدان گلادیاتورها را با الهام از خیابان‌های تهران در صدها سال بعد راه‌اندازی کردند: دو یا چند وحشی؛‌ ده‌ها تماشاگر.

Wednesday, March 17, 2010

خبرنگار، خبرنگار می‌میرد


فروردین ۸۹ ششمین سال خبرنگاری را آغاز می‌کنم. وقتی واردش شدم هم می‌دانستم این یکی با بقیه‌ی کارهای زندگی‌ام که همه نیمه‌کاره رها شده‌اند فرق دارد.

دوستش دارم.
خبرنگاری شغل نیست. یک ایدئولوژی است. یک جهان‌بینی برای زندگی. یک خبرنگار فقط هشت ساعت در روز خبرنگار نیست. حتی در خواب هم خبرنگاری می‌کند. شاید درکش برای کسانی که تجربه‌ نکرده‌اند دشوار باشد. همین‌قدر بگویم که لحظه‌ای نمی‌توانید از خبرنگاری جدا شوید. چشم‌های‌تان جور دیگر می‌بیند و گوش‌های‌تان جور دیگر می‌شنود.

مصداقش بسیار خبرنگارانی که در شرایط سخت، دست از این کار نکشیده‌اند. نه‌اینکه آدم‌های شجاعی نبوده‌اند، اما دلیل اصلی شجاعت نیست. خبرنگار نمی‌تواند خبرنگار نباشد.

خبرنگار، خبرنگار می‌میرد.

Tuesday, March 09, 2010

0

چرا باید مردنم باشکوه باشد
هنگامی که زیستنم نبود

Saturday, February 20, 2010

اسفندها


چه اسفندها...، آه!
چه اسفندها دود کردیم
برای تو ای اردیبهشتی
که گفتند این روزها میرسی
از همین راه... ‏



قيصرامين پور (+)

سال مرگ

امسال بازهم خبر مرگ نوشتم ! سجاد بود که وقتی می‌نوشتم بالای سرم آمد و گفت: «تو بازهم داری خبر مرگ می‌نویسی؟» بغضم گرفت.


«صحرای تاتار‌ها» را فراموش نمی‌کنم. ترجمه‌ای روان برای رمانی کم‌نظیر.

عطف:
شنبه با طعم مرگ- یک ماه و اندی پیش- :
از بخت‌برگشتگی من است شاید که خبرهای مرگ را معمولا من می‌نویسم.
 امسال مجبور بودم فعل «درگذشت» را کنار اسم‌هایی چون «مهدی سحابی»، «رضا سیدحسینی»، «محمد حقوقی» و «اسماعیل فصیح» بگذارم تا تیتری شکل بگیرد، خبری در پی‌اش و صفحه‌ای ورق بخورد.
یادم نیست امروز چندمینش در یک سال گذشته بود؛ ولی امروز هم این واژه نحس را کنار اسم «محمد ایوبی» چسباندم.
از بخت‌برگشتگی من است شاید.


Wednesday, February 17, 2010

قد خواهم کشید


کوهستان صدایم زد
امشب
با همه‌ی وجودم پاسخ خواهم داد
صدایی مانده باشد اگر

کوهستان صدایم زد
امشب
یادم باشد صبح
سنگ‌ها را از نگاهم بیرون کنم

کوهستان صدایم زد
به خانه باز خواهم گشت؟

کوهستان صدایم زد
قد خواهم کشید

Sunday, February 14, 2010

شعر خدا - نادر نادرپور

ابلیس، ای خدای بدی‌ها! تو شاعری
من بارها به شاعریت رشک برده‌ام
شاعر تویی که این‌همه شعر آفریده‌ای
غافل منم که این‌همه افسوس خورده‌ام

«عشق» و «قمار» شعر خدا نیست، شعر توست
هرگز کسی به شعر تو بی‌اعتنا نماند
غیر از خدا که هیچ‌یک از این دو را نخواست
در «عشق» و در «قمار» کسی پارسا نماند

«زن» شعر توست با همه مردم فریبی‌اش
«زن» شعر توست با همه شور آفریدنش
«آواز» و «می» که زاده‌ی طبع خدا نبود
این خوردنش حرام شد آن یک، شنیدنش

در «بوسه» و «نگاه»، تو شادی نهفته‌ای
در «مستی» و «گناه» تو لذت نهاده‌ای
بر هرکه در بهشت خدایی طمع نبست
دروازه‌ی بهشت زمین را گشاده‌ای

اما اگر تو شعر فراوان سروده‌ای
شعر خدا یکی است، ولی شاهکار اوست
شعر خدا «غم» است، «غم» دل‌نشین و بس
آری، غمی که معجزه‌ی آشکار اوست!

دانم چه شعر‌ها که توگفتی  او نگفت
یا از تو بیش گفت و نهان کرد نام را
اما اگر خدا و تو را پیش هم نهند
آیا تو خود کدام را پسندی، کدام را؟


تهران،‌ ۲۴ شهریور ۱۳۳۴