Monday, June 14, 2010

به آینده‌ی این شهر


ما هر غروب را به سوگ خورشیدی که رفت می‌نشستیم. خورشید که پایین می‌رفت امیدی به طلوع دوباره‌اش نبود. فقط خورشید نبود. بی‌ثباتی به همه‌چیزمان رخنه کرده بود. حتی به خودمان. تردید داشتیم تا یک ساعت دیگر چه آدمی خواهیم بود. به چه علاقه داریم و از چه بیزاریم.
تنها چیزی که ثبات و امنیت داشت، همان بی‌ثباتی بود. می‌شد مطمئن بود که ادامه دارد.