Thursday, August 24, 2017

در ستایش فیل‌افکن

۱. نامِ این نوشته بهتر بود «در ستایش تقلب باشد». اما آن مبحث گسترده‌تری است که مجال و فکر بیشتر می‌طلبد. اینی که می‌آید فقط جزیی از آن است.

۲. آنان که من را می‌شناسند می‌دانند «فیل‌افکن» چیست. نامی‌ست که من برای قرص کلونازپام انتخاب کرده‎ام. به استناد ویکی‎‌پدیا «این دارو کیفیت زندگی و بهره وری کار افرادی را که از شوکهای ناشی از ترس رنج میبرند، بهبود میبخشد. از کلونازپام همچنین بعنوان یک داروی ضد افسردگی استفاده میکنند که بطـورکلی برای درمان اضـطراب، اختلال روانی کاتاتونیک (Catatonia)، مرحله شیدایی مربوط به رفتارهای شیــدایی- افسـردگی (Manic-depressive behavior) و بیماری جمع هراسی (Social phobia) مورد استفاده قرار میگیرد.». برای تمام آن‌چه ذکر شده مستعدم. ترس. اضطراب. جمع‌هراسی و دوجین کثافت دیگر.

۳. یک حبه‌ی معمولا سبزرنگ چنان همه‌چیز را عوض می‌کند که باورش سخت است. یک‌ربع ساعت قبل از مصرف آن عزیز سبز، همه‌چیز سیاه است. آینده ترسناک است. حال، ارزشش از مرگ کمتر است. اضطراب کشنده است. کمی بعد از بلعیدن آن نازنین، انگار دنیا عوض می‌شود. پر از آرامش است. همه‌چیز دست‌یافتنی است. همه‌ی بدی‌ها اول این‌که زیاد بد نیستند و بعد به راحتی قابل تغییرند.

۴. حدس می‌زنم هیچ‌کدام از احساسات (قبل و بعد از فیل عزیز) کاملا منطبق با واقعیت نباشند. اما احساس دوم احتمالش بیشتر است که تغییری مثبت ایجاد کنند. و مهم‌تر، وقتی می‌دانی احساس قبلی هم درست نیست، چرا با یک تقلب کوچک (نوشیدن [می‌گویم نوشیدن چون گواراست و گوارا نوشیدنی] یک حبه‌ی چندگرمی ناقابل) رفعش نکنی؟ ولو نامش تقلب باشد.

۵. چرا تقلب؟ خوب قرار بوده این‌طور احساس کنی. طبیعی‌اش این بوده. اما مگر نه این‎‎که انسان از ابتدا همواره در پی نقلب بوده است؟ مگر داروی مسکن چیزی غیر از تقلب است؟ قرار است به خاطر مشکلات دندانت، سرت، یا هرچه، درد بکشی. تقلب راه سریع و قاطعی برای‌شان دارد. ببخشید پزشکی. یا همان تقلب. قرار بوده کلیه‌ات از کار بیفتند. پزشکی عوضش می‌کند. تقلبی پایدار و دلچسب. بحث شیرین تقلب و این‌که اصولا چیز بدی نیست یا لزوما چیز بدی نیست مجال دیگری می‌طلبد.

۶. فیل ممکن است عادی شود. کافی است رفتار پاندولی انجام شود. دوز مصرف کمی کم شود. یکی دو روزی قطع شود بعد دوباره همان است. حداقل ده‌سال است این‌چنین برای من کار کرده. از نزدیک می‌شناسم افرادی که چهل‌سال با این سبز نازنین زندگی خوبی داشته‌اند. خوب‌تر از آن‌که قرار بود.

۷. پدرم هفته‌های آخر زندگی زیاد به این سبز نازنین وابسته بود. یادم هست بیشتر می‌خواست. به استناد این‌که من اجازه ندارم بیشتر در اختیارش بگذارم مانعش می‌شدم. از پشیمانی‌های بزرگم است و از افسوس‌هایم.

۸. فیل‌افکن خوب است. فیل‌افکن زیباست.

Monday, July 10, 2017

شعر تهران غم است

پیرمرد راننده‌ وقتی در ازدحام ماشین‌ها گیر کرده بودیم، سازه‌های اطراف دره‌ی اوین را نشان می‌داد و روایت می‌کرد از جوانی‌اش در این حوالی که در باغ توت و گردو گذشته. حالا اما به سختی درختی باقی مانده باشد. سازه‌های زشتی است به روایت او بی‌سند. بماند که هم آب و هم گاز و هم برق دارند و آدمکانی زشت و زیبا. و احتمالا به زودی سند.


عکس را «Ken Thorne» برداشته
تابستان است. سفرم به شهری که همیشه در آن زیسته‌ام کوتاه است. ولی حالا که یک هفته هم نگذشته طاقتم طاق شده. دود است. همهمه است. اندوه است. هیولاهای بتونی است و هیولاهای بنزینی و هیولاهای سلولی. هرکس در اطرافت بالقوه دشمن است. همه تهدیدند و به سختی خلافش ثابت می‌شود.




همین‌جا نوشته بودم که این هیولا سرنوشت شومی می‌بیند. سیاهی دردناکی که چون ارتش پلید سائورون روز‌به‌روز نزدیک‌تر می‌شود. همین‌روزهاست که از کوه‌ها جاری شود. خون به پا خواهد شد. خونی که از چرک و گند سیاه است. ناله‌ها برمی‌خیزد. ناله‌هایی که در دود گم می‌شود. آتش خواهد بود. آتشی که از آن شعله‌هایی بی‌رنگ زبانه می‌کشد.

این‌ها سیاهی آینده‌ است؛ ولو که بسیار نزدیک. امروز نیست. امروز تهران در یک واژه است: غم.
اما نه غم مادر در سوگ خردسالش. نه غم جوان در حسرت لب‌های پرپر شده‌ی نازنینش و نه اندوه پدر با دستانی خالی هنگام بازگشت به خانه.

این غم زندانی است در شب قبل از اعدام. وحشت غم‌افزای کوه‌نورد در حال سقوط. اندوه هراس‌آلود حیوانی در مقتل قصاب.

نادر نادرپور سروده بود که «شعرِ خدا غم است». اما این شعرِ هیچ خدا و خدای‌گونی نیست. این مرداب، آفریده‌ی لجن گرفته‌ی بلاهت است و حمافت. اژدهایی‌ است ناله‌کنان در حال مرگ. با هیچ‌واژه‌ای نمی‌شود توصیفش کرد مگر با «تهران».

بی‌نهایتِ خوشبختی

هزاران کلمه‌ی نوشته‌شده دارم که هرگز منتشر نشده‌اند. دست‌چینی از افراد به دلایلی به گوشه‌ای از آن‌ها دسترسی داشتند. دست‌کم چهار گروه نوشته الان در ذهنم هست. معروف‌ترین‌شان «منِ آبی» (منِ غمگین؟) یا «Blue Me» که آن‌قدر کش‌دار است که خودم حوصله‌ی خواندنشان را ندارم. یک رشته‌ی دیگر هست با نام «فال‌های بی‌جواب ...» (نمی‌نویسم جای «...» در ادامه‌ی نام چیست)، که امروز خواندمشان. مربوط به سال‌ها قبل است. چندخطی به عنوان حسن‌ختام بر آن دفتر نوشتم. چند خط از آن اتمام را این‌جا می‌گذارم. مفهوم عنوان نوشته‌ی حاضر در خط پایانی کلِ نوشته‌ یاد شده مشخص است که تمایلی به انتشارش ندارم و احتمالا با من خواهد مُرد. اما هوس کرده‌ام آن‌چند خطِ گزین و اصلاح شده از چند پارگرافی که امروز ختم کرده‌ام را این‌جا داشته باشم. دفتری از نوشته‌های این صفحه‌ی خاک‌گرفته را هم شاید همین چند خط ببندد.


«خوب که سرد مزاج‌ِ مریض‌ِ زرد سیما رفت. سختی فراوان داشت که این نوشته‌ها گواهش. ولی این منم. کم نمی‌گذارم. امروز یک نوشته‌ی دیگر از خودم پیدا کردم که درباره‌ی زندگی کاری و تحصیلی بود. نوشته بودم «می‌توانم بی‌کاری کنم؛ اما کم‌کاری و بدکاری نه». زندگی عاطفی هم برایم همین است. کم‌کاری و بدکاری نکردم برای آن بدنام. خوب که دیگر برایم اهمیتی ندارد. دلم خواست بنویسم که ثبت شود.» 

Tuesday, June 27, 2017

خواهشمند است آسانسورها باری نیست

چند وقت پیش به فکر بودم که چرا در کشور ما این‌قدر می‌گویند کتاب، کتاب. چرا تشویق می‌کنند به کتاب‌خوانی و از همان بچه‌گی برای‌مان یارمهربان می‌خواندندش و گویا این خواندنِ «کتاب»، فارغ از این‌که کتابِ چه باشد، فی‌نفسه خوب است. به این نتیجه رسیده بودم که غلط می‌گویند. خواندن کتابِ بد، (که شکر خدا کم هم نیست) می‌تواند خیلی هم بد باشد. کمی بعدش به فکرم رسید که البته شاید (و فقط شاید) فلسفه‌ای پشت ماجرا باشد. خواندن. کتابت. بهتر بگویم، فرهنگ مکتوب، چیزی است که آن‌همه توصیه نشانه‌اش رفته بود. «کتاب» چه باشد مهم نبود. فرهنگ مکتوب مهم بود. فرهنگ خواندن. آن‌هم در جامعه‌ای که هنوز بی‌سوادی در آن بیداد می‌کند. بله به درست فهمیده بودند که جامعه‌ی ما، جامعه‌ای به‌غایت شفاهی است.
بعدش به فکرم آمد که خب، اصلا چرا فرهنگ مکتوب اهمیت دارد؟ شفاهی که می‌شود همه‌چیز را کما بیش رساند. پاسخ مشخص است. می‌شود رساند. اما نمی‌شود (یا دست‌کم نمی‌شد) ثبت کرد. جیزی برای آیندگان باقی نمی‌ماند. و جامعه وقتی از گذشتگانش، چه در علم و چه در تجربه‌ی روزانه، چیزی به ارث نبرده باشد، محکوم است به تکرار اشتباهات. جامعه‌ی ما حتی در سطوح بالا شفاهی است. یادم هست مدیر ساختمان (که احتمالا به خطا آقای دکتر خطاب می‌شد) در نوشتن چند پارگراف ساده مشکل داشت. بنده‌ی خدا می‌خواست بگوید همسایگان عزیز، از این آسانسورها برای بالا و پایین کردن بار استفاده نکنید. جمله‌اش را این‌گونه آغازیده بود: «خواهشمند است آسانسورها باری نیست»! چه‌قدر بشود شفاف و دقیق ثبت و منتقل کرد مهم است که شاید کتاب‌خواندن راهی بود برای این مقصود.
حالا نمی‌دانم تاثیر گسترش روزافزون میکروبلاگینگ، توییتر و فیس‌بوک و اینستاگرام و تلگرام و مانندشان در این ماجرا چه باشد؛ که کلا بحث دیگری‌ست. و این‌که از اساس زبان ناقصی داریم قاصر از انتقال دقیق مفاهیم پیچیده و نارسانا در شفافیت هم مبحث عمیق دیگری.
ولی این چند خط سوال دیگری را می‌آغازد:  می‌شود جایی چیزی را ثبت کرد بی‌آنکه نوشت، گفت، ضبط کرد یا کشید؟ ارتباطات غیر فیزیکی یا تخیلی منظورم نیست. آیا علم ارتباطات می‌تواند راهی بیابد برای انتقال مفهوم بدون ابزاری که تاکنون ازآن استفاده کرده‌ایم؟


Wednesday, May 03, 2017

Oh My Sweet Suffering

شاید زندگی فقط رنج نباشد. اما رنج حتما وجود دارد. چیزی که حتما وجود ندارد «خوشبختی» است. یا دست‌کم خیالی که ما از «خوشبختی» داریم. بادکنک خیالی خوشبختی* زندگی ما را حرام کرده و خوشبختی را که محال بود محال‌تر. من نمی‌گویم باید از این‌همه رنج لذت برد. یا خیلی عارفانه پیشنهاد احمقانه‌ی زندگی در لحظه را نمی‌دهم. لحظه وجود ندارد. هرچه هست گذشته است**. فقط می‌گویم وجود این رنج را به رسمیت بشمارید. بخش جدایی ناپذیر زندگی است. به‌هرحال زندگی چیز خوبی نیست. چه‌طور جایی که هرلحظه ممکن است عزیزترینت را برای همیشه از دست بدهی و قطعا چنین چیزهایی را تجربه می‎‌کنی، می‌تواند چیز خوبی باشد؟ مگر این‌که نادیده‌اش بگیری تا ناگاه چنان گریبانت را بگیرت که تاوان چند برابر آن‌چه انکار کرده‌ای را پس بدهی. 
نه زندگی جای خوبی نیست. رنج هست و خوشبختی خیال است. من فقط می‌گویم شاید با پذیرفتن این واقعیت، بشود راحت‌تر بود. شاید حتی بشود زندگی بهتری داشت. به‌هرحال وقتی می‌دانی  رنج هست و خوشبختی خیال است، دست‌کم کمتر غافل‌گیر می‌شوی یا بیهوده در پی یک بادکنک خیالی نمی‎‌دوی. راحت‌تر رنج می‌بری چون می‌دانی گریزی از آن نیست. شاید همین درمان افسردگی باشد. شاید همین راهی باشد نه به خوشبختی، که به زیستنی بهتر.

*چه‌طور خیالی نیست؟ مگر نه‌اینکه هرچه‎‌را خوشبختی، بدانی به مجرد آن‌که بدستش بیاوری دیگر خوشبختی نیست و خود را در تعقیف خیال دیگری می‌یابی؟
**زندگی فقط گذشته است. ما ماشین گذشته ساز هستم. آینده که داستان است و حال هم اگر فرضا وجود داشته باشد، آن‌قدر ذره‌ی ناچیز و گذرایی است که اصلا ارزش ندارد برایش واژه‌ای گزین کنیم. فقط گذشته است که واقعا وجود دارد. ما برای این‌که حال بهتر یا آینده‌ی بهتری داشته باشیم تلاش نمی‌کنیم. ما فقط می‌خواهیم گذشته‌ی بهتری برای خود ثبت کنیم. و برای همان است که می‎‌جنگیم. می‌جنگیم که گذشته (بهتر) را به دست آوریم نه آینده را. حتی کاری هم که برای آینده‌ی فرضی می‌کنیم برای گذشته است. چون آینده (اگر وجود داشته باشد) خیلی زود گذشته می‌شود. فقط گذشته است که پایدار، ثابت و با وقار وجود دارد.