Tuesday, December 02, 2014

آنی، زاغ‌ها و تپه‌ی دور


با آنی روی جدول بلوار کشاورز، پشت به پارک لاله نشسته بودیم. بینمان دو تالیوان یک‌بار مصرف چای نیم‌خورده بود و دو حبه قند روی جدول. همین وقت‌های سال بود. سوز تندی میامد و مردم تند تند راه می‌رفتند. ماشین‌ها با سروصدای زیاد بین هم می‌لولیدند و نمی‌گذاشتند صدای آنی را خوب بشنوم. انگار داشت می‌گفت: «برای مراسم خاکسپاری‌ام نیا. جایش برو همان تپه‌ی شرقی که باهم کشف کرده بودیم و فقط یک تک‌درخت داشت. حوصله داشتی زیر درخت بشین و چای بنوش. بعد راه بیفت به سمت دره‌ی شمال تپه و پای رودخانه‌اش روی همان سنگ سیاه دراز بکش.»

نگاهم به دختری افتاد که پالتوی قرمز پوشیده بود و با مردی که از او کوتاه‌تر بود انگار دنبال یک نشانی می‌گشت. خودش کاغذ را دست موتور سوار داد تا آدرس بپرسد. مرد همراه، خودش را عقب کشیده بود و نگاه می‌کرد. موتور سوار با حرارت توضیح می‌داد و یک دستش را روی هوا تکان می‌داد که بفهمند کجا باید بروند. بعد لبخندی به دختر زد و رفت. مرد انگار به موتور سوار اعتماد نداشت یا از او خوشش نمیامد. با کمی خشونت کاغذ را از دست دختر گرفت و یک راست به سمت من آمد.
آنی هنوز داشت حرف می‌زد: «اگر زاغ دیدی حتما برایش غذا بریز. می‌دانی که به سختی از آدم غذا قبول کنند. باید خیلی ملایم و مهربان باشی...»

مرد رسید. کاغذ را جلو گرفت و با صدای بلند گفت «آقا اینجا چه‌جوری باث برم؟». نظرم به این جلب شد که از «برم» جای «بریم» استفاده کرده. گفتم خوب شاید قرار نیست دختر با او بیاید و ربطی به گفتمان مردسالارنه ندارد.  بدون نگاه به کاغذ پرسیدم کجا؟ گفت اینجا نوشته. می‌خواست برود خیابان ویلا. گفتم نمی‌دانم. اخم کرد و تقریبا دست دختر را کشید و به سرعت رفت.

آنی بلند شد و دنبالشان رفت. تقریبا باید می‌دوید تا برسد. چند ده متر آن‌طرف‌تر کاغذ را از دستشان گرفت. بردشان آن دست خیابان و برایشان تاکسی گرفت. فکر کنم پول تاکسی را هم داد. دستم خورد و یکی از لیوان‌های چای برگشت. آن یکی را سرکشیدم و سیگار روشن کردم. موقع رد شدن آنی از خیابان یک موتور سوار سرش را نزدیک گوشش کرد و چیزی گفت و خندید و رفت. آنی از وسط بلوار به من نگاه کرد. لبخند زد و یک جمله با داد گفت. نشنیدم. گمانم گفته باشد «یادت نرود چی گفتم».

یک اتوبوس میان من و آنی قرار گرفت. وقتی رد شد آنی هم دیگر نبود. رفتم داخل پارک یک چای دیگر بگیرم. تعطیل کرده بود. تلفن را از جیبم در آوردم و برای آنی نوشتم که هیچ کدام از چیزهایی را که گفته انجام نمی‌دهم. منتظر بودم بپرسد چرا ولی نپرسید. هوا داشت تاریک می‌شد. یک موتور دربست گرفتم و رفتم میدان انقلاب. تا تئاترشهر پیاده رفتم. از در اداری داخل شدم و از پله‌ها رفتم بالا. آن‌قدر با اعتماد به نفس رفتم که نگهبان چیزی نپرسید. درِ پشت‌بام باز بود و یک گوشه گروهی با سر و صدای زیاد تمرین می‌کردند. بیسکوییت توی جیب کتم را خرد کردو و روی لبه‌ی پشت بام ریختم.


صبح زود باید می‌رفتم تپه‌ی شرق. آنی فهمیده بود دروغ گفته‌ام وگرنه حتما می‌پرسید «چرا».