Monday, February 01, 2010

التهاب

ساعت چهار صبح: حقیقت از نگاه من، پشت واقعیت گم شده است. مثل ناگفته‌های تو که پشت حرف‌هایت پنهان بود. درست که صدایت آرام بود. از جنس همان آرامشی که اسفند آن سال بی‌بهار، توفان به‌پا کرد. اما درونت التهابی جریان داشت.
واژه‌ها بار مفهوم را نمی‌کشند. امانت‌دار خوبی نیستند. چیزی را که سفارش می‌کنیم خوب نمی‌رسانند. اما گاهی به‌جایش یک چیز دیگر می‌برند یک‌راست به مقصد. مثلا همین التهابی که از واژه‌های تو به جانم افتاد. اگر آن‌سوی واژه‌ها التهابی نبود، که من حالا خواب بودم. واژه‌ها قرار بود از خانم لام و شیطنت‌هایش حرف‌هایی بیاورند و ببرند. اما از تو آورند.
حالا به‌جانم افتاده که چه بود سوال اصلی؟ نه خود سوال. که سرچشمه‌اش. آن‌چه پرسیدی از کدام حرف ناگفته خبر می‌داد؟ از کدام احساس که شاید هنوز زنده باشد؟ که انگار هنوز التهاب جاری می‌کند. التهابی که خوابم را می‌برد. که یک ساعت از من زمان می‌گیرد، فقط برای چند خط نوشته‌ی ساده. تا ساعت پنج صبح.

No comments: