با آنی روی جدول بلوار کشاورز، پشت به پارک لاله نشسته بودیم. بینمان دو
تالیوان یکبار مصرف چای نیمخورده بود و دو حبه قند روی جدول. همین وقتهای سال
بود. سوز تندی میامد و مردم تند تند راه میرفتند. ماشینها با سروصدای زیاد بین
هم میلولیدند و نمیگذاشتند صدای آنی را خوب بشنوم. انگار داشت میگفت: «برای
مراسم خاکسپاریام نیا. جایش برو همان تپهی شرقی که باهم کشف کرده بودیم و فقط یک
تکدرخت داشت. حوصله داشتی زیر درخت بشین و چای بنوش. بعد راه بیفت به سمت درهی
شمال تپه و پای رودخانهاش روی همان سنگ سیاه دراز بکش.»
نگاهم به دختری افتاد که پالتوی قرمز پوشیده بود و با مردی که از او کوتاهتر
بود انگار دنبال یک نشانی میگشت. خودش کاغذ را دست موتور سوار داد تا آدرس بپرسد.
مرد همراه، خودش را عقب کشیده بود و نگاه میکرد. موتور سوار با حرارت توضیح میداد
و یک دستش را روی هوا تکان میداد که بفهمند کجا باید بروند. بعد لبخندی به دختر
زد و رفت. مرد انگار به موتور سوار اعتماد نداشت یا از او خوشش نمیامد. با کمی
خشونت کاغذ را از دست دختر گرفت و یک راست به سمت من آمد.
آنی هنوز داشت حرف میزد: «اگر زاغ دیدی حتما برایش غذا بریز. میدانی که به
سختی از آدم غذا قبول کنند. باید خیلی ملایم و مهربان باشی...»
مرد رسید. کاغذ را جلو گرفت و با صدای بلند گفت «آقا اینجا چهجوری باث برم؟».
نظرم به این جلب شد که از «برم» جای «بریم» استفاده کرده. گفتم خوب شاید قرار نیست
دختر با او بیاید و ربطی به گفتمان مردسالارنه ندارد. بدون نگاه به کاغذ پرسیدم کجا؟ گفت اینجا
نوشته. میخواست برود خیابان ویلا. گفتم نمیدانم. اخم کرد و تقریبا دست دختر را
کشید و به سرعت رفت.
آنی بلند شد و دنبالشان رفت. تقریبا باید میدوید تا برسد. چند ده متر آنطرفتر
کاغذ را از دستشان گرفت. بردشان آن دست خیابان و برایشان تاکسی گرفت. فکر کنم پول
تاکسی را هم داد. دستم خورد و یکی از لیوانهای چای برگشت. آن یکی را سرکشیدم و
سیگار روشن کردم. موقع رد شدن آنی از خیابان یک موتور سوار سرش را نزدیک گوشش کرد
و چیزی گفت و خندید و رفت. آنی از وسط بلوار به من نگاه کرد. لبخند زد و یک جمله
با داد گفت. نشنیدم. گمانم گفته باشد «یادت نرود چی گفتم».
یک اتوبوس میان من و آنی قرار گرفت. وقتی رد شد آنی هم دیگر نبود. رفتم داخل
پارک یک چای دیگر بگیرم. تعطیل کرده بود. تلفن را از جیبم در آوردم و برای آنی
نوشتم که هیچ کدام از چیزهایی را که گفته انجام نمیدهم. منتظر بودم بپرسد چرا ولی
نپرسید. هوا داشت تاریک میشد. یک موتور دربست گرفتم و رفتم میدان انقلاب. تا
تئاترشهر پیاده رفتم. از در اداری داخل شدم و از پلهها رفتم بالا. آنقدر با
اعتماد به نفس رفتم که نگهبان چیزی نپرسید. درِ پشتبام باز بود و یک گوشه گروهی
با سر و صدای زیاد تمرین میکردند. بیسکوییت توی جیب کتم را خرد کردو و روی لبهی
پشت بام ریختم.
صبح زود باید میرفتم تپهی شرق. آنی فهمیده بود دروغ گفتهام وگرنه حتما میپرسید
«چرا».
3 comments:
بسیار زیبا
بسیار زیبا
چه نوشته عجیب و ملموسی! یک چیزِ غریب زیر پوست برویی داشت که حیلی چسبید!
Post a Comment