با رانندهای میآمدم خانه که میگفت در «منطقهی عملیاتی کردستان» بوده. میگفت هنگام استفاده از خمپاره به علت بارندگی، گلوله از دستش به درون خمپاره لیز میخورد و ناخواسته شلیک میشود. میگفت پرتاب شده و از پشت به صخره خورده و بیهوش شده است. میگفت روحش پرواز کرده و خودش را دیده که غرق در خون به زمین افتاده است. میگفت دیده که همسنگرانش آمدند و او را کشانکشان به پشت سنگر بردند. نگفت چرا، اما اعتقاد داشت که خدا فرصتی دوباره برای زندگی به او داده است.
میگفت ۱۲ سال پیش در مشهد سیگار را ترک کرده. میگفت زنش او را به امام رضا قسم داده و میگفت حتا اگر زنم به جان خودش قسم میداد فایده نداشت. میگفت ۲۴ سال سیگار میکشیده، اما روی آقا امام رضا را نتوانسته زمین بگذارد.
میگفت یک بار دیگر در بوشهر مرگ به سراغش آمده. میگفت احساس خفگی داشتم. میگفت پایم سرد شده بود و سرما بالاتر میآمد. میگفت جای مراجعه به پزشک ترجیح دادم زنم را صدا کنم و وصیت کنم. میگفت به سرعت هرچه میخواستم گفتم، تکلیف زنم و بچهها را مشخص کردم و گفتم این لحظهی آخر عمر من است. میگفت بعدش بیهوش شدم. نگفت چرا اما اعتقاد داشت که خدا بازهم فرصتی دیگر به او داده است. صبحش بیدردسر از خواب بیدار شده و میگفت زنش تعریف کرده که ابتدا بدنش سرد شد، اما کمکم گرما برگشته است.
میگفت سیگار مثل مرگ تدریجی است . میگفت از مرگ نمیترسد اما ترجیح میدهد یکباره بمیرد تا تدریجی. گفتم بالاخره و تدریجا همه میمیریم. میگفت بله، اما مرگ ناگهانی بهتر است. میگفت از مرگ نمیترسد. تنها به صداقتش در همین جملهی آخر شک دارم.