کسی به شما میگوید که میخواهد یک جوک تعریف کند و بعد ماجرای
شیرینی هم نقل میکند که خندهدار هم هست. حالا فرض بگیرید که روز بعد همان فرد
باز بگوید میخواهد جوک بگوید و باز همانی که دیروز تعریف کرده بود را بازگو کنند.
اینبار همان ماجرای سابقا خندهدار، دیگر برای شنونده بامزه نیست که هیچ، تکرارش
میتواند موجب دلخوری هم بشود. حالا اگر روز سوم همین ماجرا تکرار شود اعصابتان
خرد میشود و احتمالا روز چهارم دیگر به گوینده توجهی نخواهید کرد؛ تازه اگر فرض
کنیم اعتراض نکنید. این مشابه دردی است که اخیرا سریالهایی که مهران مدیری
کارگردانی میکند به آن دچار شدهاند. مثلا بازیگر نقش پزشک فیریوتراپ در سریال
«در حاشیه» یکبار کسی را گیر میآورد و به اسم فیزیوتراپی او را وادار به چیزی
شبیه به رقص میکند. شاید این صحنه بار نخست برای شما جالب باشد ولی وقتی قرار است
هر چند قسمت یکبار همین داستان تکرار شود، مثال همان فردی میشود که هر روز همان
جوک تکراری را تعریف میکند. مشابه این مساله در جایجای ساختههای جدید مهران
مدیری، ازجمله سریال «در حاشیه» به شکل رنجآوری وجود داشت. اما کاش نقص ماجرا
فقط همین بود.
«در حاشیه» مثل برخی از کار قبلی مدیری (قهوه تلخ) به وضوح فقدان کارگردانی
دارد. عدهای بازیگر در مقابل دوربین به میل خود هر کاری میخواهند میکنند و این
از طرف تیم سازنده به حساب بامزگی آنها گذاشته میشود. واضح است کسی این بامزگیها
را مدیریت نمیکند و ماجرا به اختیار بازیگران گذاشته شده تا هرچه میتوانند «نمک
بریزند». البته اگر این مساله نباشد و این ملغمه با نظارت دقیق تیم کارگردانی
انجام شده باشد، نقد به آن بیشتر است. چرا باید اجازه داد هر حرکت مثلا خندهداری
بدون ضابطهای مشخص توسط بازیگران جلوی دوربین انجام شود؟ بازیگران یک نمایش کمدی
فیالبداهه روحوضی معمولا انسجام بیشتری دارند و بازیهای یکدیگر را تکمیل میکنند.
ولی در سریال «در حاشیه» با نگاه غیردقیق هم مشخص است که هر کسی ساز خودش را میزند.
بازیگران به جای اینکه در موقعیتی که خوب نوشته و خوب کارگردانی میشود، سعی کنند
بازی یکدیگر را تکمیل کنند و در هر موقعیتی کمک کنند همبازیشان هرچه بیشتر هنر خود
را نشان دهد، انگار در یک رقابت «بامزهبازی» افتادهاند و اگر دوربینی در کار
نبود و ماجرا مثل همان نمایش روی صحنه اجرا میشد، حتما مشهود بود که میخواهند از
هم بازی بدزدند تا نگاه مخاطب فقط به خودشان باشد. حالا گردش دوربین مخاطب را از
این رنج معاف کرده و البته این هم در بدترین شکل ممکن انجام شده است؛ گاهی آن یکی
بازیگر دارد بامزهبازی بهتری در میآورد.باورپذیر نبودن ساختار، آفت دیگری است که
به جان ساختههای مهران مدیری افتاده است. در سریال «قهوه تلخ» هم این مساله
بسیار مشهود بود. مخصوصا وقتی قرار بود درباری از گذشته به تصویر کشیده شود. گویا
سازندگان فرض را بر این گرفتهاند که خب اصلا مهم نیست که ما نتوانستهایم چیزی
را شبیه به واقعیت بسازیم و بعد در ساختار آن، ماجرایی طنز را در بیندازیم؛ مخاطب
بههر حال میخندد.
مخاطب دلش میخواهد چند دلیل پیدا کند که ماجرا را از سازنده بپذیرد.
مثلا فکر کند واقعا دارد یک بیمارستان و یا یک دربار تاریخی را میبیند. شاید سخت
هم نگیرد، ولی وقتی هیچ دلیلی نیست و تمام مدت باید مثالهای نقض (که انگار فریاد
میزنند این چیزی که میبینی آن چیزی نیست که ادعا میکند) را یکی بعد از دیگری،
نادیده بگیرد، حتی مخاطب وفادار هم دلزده میشود. منظور این نیست که یک سریال طنز
باید واقعگرایانه باشد؛ اما باید «واقعی» باشد. حتی اگر به سختی باور کنیم که این
داستان واقعیت دارد.
مدیری خوب میداند که شخصیت محبوبی است و دوستدارانش کمتر بر او
خرده میگیرند. او میداند که لازم نیست خیلی تلاش کند و مخاطب با او و ساختهاش
کنار میآید. اما وضعیت بهگونهای شده که او و همکارانش دیگر اصلا تلاش نمیکنند.
دیگر قرار نیست به اسم مهران مدیری و جواد رضویان و مهران غفوریان بخندیم. ماجرای
سریال «در حاشیه» غیر از چند بامزهبازی دلقکمابانه از سوی بازیگرانش، دیگر چیزی
برای توجه کردن ندارد. آنها هم فقط بار اول و با اغماض بار دوم، خنده دارند. اما
مدام تکرار میشوند. از سریالی به سریال دیگر و از قسمتی به قسمت بعدی منتقل میشوند.
انگار اندک سوژههای طنز و کاراکترهای بامزه نویسندگان مدیری فقط از برنامهای به
برنامهی دیگر منتقل میشوند. «در حاشیه» طوری پیش رفت که آدم به شک میافتاد نکند
این سریال اصلا نویسنده ندارد. کل داستان هر قسمت را میشود در یک جمله نوشت. یک
یا چند قسمت، مالک بیمارستان میخواهد ساکنان جدید را به هر شیوهای بیرون کند و
ملکش را بفروشد. یک یا چند قسمت بیمارستان راه افتاده و مریض ندارد و همه دنبال
راهی برای پیدا کردن مراجعهکننده هستند. یک یا چند قسمت همه به این فکر هستند که
چطور تنها مراجعهکننده را که اشتباهی سر از بیمارستان درآورده، قانع کنند از
خدمات پزشکی بیمارستان بهره ببرد. یک یا چند قسمت میخواهد نشان دهد چقدر خدمه
بیمارستان کارنابلد هستند. همه خلاقیت تیم نویسندگی آقای مدیری در همین جملهها
خلاصه شده. یک جمله ساده برای یک سریال و حالا شاید چند دیالوگ تکراری که برای
کاراکتری تکراریتر نوشته شدهاند. دیالوگها، رفتارها، بامزهبازیها و هرچیزی
که درسریال پیش میآید بهشدت تکراری، نچسب و خستهکننده هستند. فکر کنم یکی از
درمانهایی که مدیری باید برای خودش و تیمش تجویز کند، این است: «فرض کن هیچکس تو
را نمیشناسد. بیست سالت است و این نخستین و آخرین فرصت است که در این رشته
بمانی.» شاید فقط با اجرای سختگیرانه این فرمول و انجام یک «جراحی» جدی بشود
دوباره مدیری دهه هفتاد را شاهد بود. فعلا که با اطمینان میشود گفت طنز و هنر او
و تیمش ته کشیده است.