پدرم دوستی داشت
به نام وارطان. ماجرا برمیگشت به زمان جوانیاش.
نمیدانم از کجا و چگونه میشناختش. پدر روابط عمومی اعجابآوری داشت. در میان
دوستان رنگارنگش وارطان را همهی خانواده متفقالقول دوست داشتند. به مهربانی
میشناختیمش و هنوز مادرم از او به نیکی یاد میکند و خودم یادم هست که یکبار
برایم از آمریکا خرسی عروسکی آورده بود که تازه بعد از چند روز اتفاقی کشف کردم که
سرش باز میشود و درونش را وارطان پُر کرده از شکلات و آدامس و چیزهایی که بچهای
به آن سن را از شوق به رقص میآورد.
پدر به میانسالِگی
رسیده بود و من کودک بودم. خاطر دارم که وارطان در خیابان گمانم سهرودی یک استدیوی
عکاسی داشت و هرازگاهی با پدر به او سَر میزدیم.
بعدتر گذارش به آمریکا افتاد و هرازگاهی میآمد ایران و چند ماهی میماند.
وارطان خانوادهای
نداشت. یا داشت و از دست داده بود. باغچهای داشت در کرج که گمانم هنوز ۱۲ سالم نبود که با پدر یک شب را آنجا گذراندیم.
بازهم وارطان رفت آمریکا.
بعد ما خانهمان
را عوض کردیم. پدر تنها یک شمارهی تلفن از وارطان در آمریکا داشت. از خانهی جدید
که زنگ زد معلوم شد شمارهی وارطان هم عوض شده. حتما او هم با شمارهی منزل قبلی ما
تماس گرفته بود و شنیده بود که ما از آن خانه رفتهایم.
چند سالی گذشت
و پدر بیخبر از وارطان بود که برادرش (اِدیک) را اتفاقی جایی دید و شمارهی جدیدی از
وارطان به دستش رسید. سالی یکی دوبار بین دو مرد، گپ و گفتی تلفنی رد و بدل میشد.
وارطان هم پا به سن گذاشته بود و گویا اوضاع جسمی خوبی نداشت و دیگر توان سفر کردنش
نبود. آخرین بار که گمانم ۶-۵ سال
پیش باشد پدر گفت که وضعش از همیشه خرابتر است. اضافه وزن داشت و دیابت. بعدش دیگر
پدر هم به دورهی چند سالهی بیماری افتاد و نه او خبری از وارطان گرفت و نه تماسی
از وارطان به ما رسید.
دیماه پارسال
که پدر رفت، در آن اوضاع، به ذهنم رسید که دفترچههایش را زیر و رو کنم به دنبال شمارهی
وارطان. بعد گفتم که میخواهی چه بگویی؟ «سلام آقای وارطان خواستم بگم دوست قدیمیات
فوت شده»؟ بگذار اگر هم هنوز هست، نداند.
نمیدانم وارطان
کجاست. شاید او هم دیگر نباشد. شاید اگر دنیای
دیگری باشد، پدر و وارطان الان کنار همند و دارند کباب میخورند! شاید هم پدر، وارطان را مهمان کرده به پلو و فسنجان
گیلانی. وارطان هم حکما دارد با لهجهی ارمنی میگوید: «مَمَد جان، من اول باید یهپُرس
از این پُلو بخورم تا طَعمِشو بفهم.» بعد هم یک بشقابِ پُر برنج دودی میکِشد و یک قالب
کره روی آن آب میکند و در چند دقیقه تمامش میکند. در نوبت بعدی خورش هم روی برنجش
میکشد. در خانهمان که مهمان بود همیشه
همین اتفاق میافتاد.
اینها را نوشتم
که بگویم احتمالا نسلِ ما وقتی پا به سن بگذارد اوضاع کمی فرق خواهد داشت. با شتاب
حیرتآورِ تکنولوژی و استقبال روز افزون از انواع و اقسام شبکههای ارتباطی که همین
الان هم من را با چند اشاره به فرزند مربی مهدِکودکم میرساند، بعید است کسی، دیگری
را گم کند.
نمیدانم خوب است
یا بد. ولی حداقل گُم نمیشویم.
پیری متفاوتی از پیشینیانمان خواهیم داشت.